اسماء خواجه‌زاده

نوشته‌ها و ترجمه‌ها

اسماء خواجه‌زاده

نوشته‌ها و ترجمه‌ها

روزگـاری، کلمات، زبان بودند؛
اکنون سکــوت... .

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
پیوندهای روزانه

۲۹ مطلب با موضوع «نوشته‌ها» ثبت شده است

۲۸ ارديبهشت۲۲:۰۷

به نام حضرت باران

اسماء خواجه زاده

بچرخ ای شادی مبـهم

            به رقـص آ و جهانم را به رقـص آور

                                            مرا از مرگــــ برگردان...

خاتون | ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۷
۰۱ آذر۱۰:۳۳
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
آغـوش ِ تو
مـرگ نداشت
وگرنه
این هزاره های دام و دانه را
چگونه سر می کردند
                        عاشقانت؟

خاتون | ۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۰:۳۳
۲۲ آبان۱۲:۵۸

به نام حضرت باران

ناحیه مقدسه، زیارتنامه‌ای سراسر حزن است...

مرثیه ای پر از بغض...

مقتل خوانی امام ِ زمان و زمین است در رثای جدش حسین (ع)...

مقتل است...

مرثیه است...

روضه است... 

ناحیه مقدسه سوگ‌خوانی ِ حضرت باران است برای عطش...

 

متن و ترجمه زیارت ناحیه مقدسه 

خاتون | ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۲:۵۸
۲۶ مهر۰۸:۲۲

به نام حضرت باران

اسماء خواجه زاده

دنیا

درون دستهای تو جا نمی شد

با این همه

اشتهایی بوده ای 

بر شانه های زمین

که پس از این همه سال

درون دستهای دنیا

جا نمی شوی!


ـ بلوغ وحشی ـ 

خاتون | ۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۸:۲۲
۲۳ مهر۱۳:۰۳

به نام حضرت باران

اسماء خواجه زاده

با او رنگ پاییزم

رنگ عاشقانه های بی دلیل

و مرگ

هرگاه بیاید هراسی نیست

وقتی دستهایش مرا برمی دارد...

::

::

ـ بلوغ وحشی ـ 

خاتون | ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۳
۱۸ مهر۱۹:۵۰

به نام حضرت باران

اسماء خواجه زاده

نه دل واهمهی آن بالهای قیچی خوردهی خاکنشین

نه حسرت آسمانی که نپریدم

هیچ‌کدام آشوبم نمی‌کند.

میان این همه ضجه‌ی در گلو رسوب‌شده

تنها

جای خالیِ معجزتِ صدای تو

که آغوش لالایی باران بازش آورده بود

این دلِ بیقرارِ خلاص را

در مرگامرگ جنون و رهایی سلاخی می‌کند

مگر

این مگرهای همیشه بی تـو

آرام بگیرد...


خاتون | ۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۹:۵۰
۱۵ شهریور۱۵:۴۷

به نام حضرت باران

اسماء خواجه زاده

دقیقه ها، در شیار شیون جان سپرده اند؛ بادها نشانه شرقی صعود کسی بر بلندای آسمانند و بوی کافور در التهاب دست های حادثه ای صبور پیچیده است. گویی کودکی تو باید قرین قرابت رنج باشد و حادث ؛ هنوز مدت زمان زیادی از پایان شبح سال های سخت شعب نگذشته است و رؤیای طاقت و تحمل از پیکره استقامت و غرور کودکانه تو محو نشده کودک کودکی های پر از تمرین های سخت! دو ابر پیچیده تقدیر برای سال های بعد تو هروله ای میان اشک و لبخند رقم زده است تا تو از آزمون کودکی هایت سربلند بیرون بیایی و خدا هماره مقامت را به رخ ملائکش بکشاند، مقام تو را «مبارکه» پیامبر!

خاتون | ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۴۷
۱۵ شهریور۱۵:۳۸

به نام حضرت باران

اسماء خواجه زاده

ماه ها از رویش جوانه های بی حصار «هست شدن»ها گذشته است. زمان از سالی می گذرد که واپسین دعوت های دور از چشم نامأنوسانِ روشنی تمام شده است؛ حالا همه از کنار هر گمان بی صدایی هم که رد می شوند، می دانند تو در زوایای پنهان و آشکار گمان های تشنه مردم نشسته ای، حالا خدا فرمانِ تازه ای برای پیامبرش دارد، فرمانی که پیش از آنکه بر بال کبوتران تبسم نشین به تو ابلاغ شود، رؤیای آرامشی را در اعماق کائنات رقم زده و باعث شده است تا ساکنان آسمان پیشاپیش، حوالیِ حلولِ کسی در زمین به هلهله بنشینند؛ کسی که مضمون شفاف بهانه آفرینش است:
«یا «محمّد(ص)»! خداوند علیّ اعلا سلامت را می رساند و به تو فرمان می دهد که چهل شبانه روز از همسرت خدیجه دوری گزینی.»

صدای جبرائیل را بر قوس اندوهِ فاصله ای ناگزیر، می شنوی. رنجی پنهان در پرده پوشیِ اجابتِ فرمانی عظیم گم می شود؛ همه می دانند که خدیجه در قلب تو تعبیر جاودانه ای از معنای زن است؛ اسطوره ای از وسعت یک روح! نمادی از عشق و همراهی! خلوصِ ماندگارِ تسلیم در برابر خدا! و حالا باید به فرمان خدا چهل روز از او دوری گزینی؛ از دنیای مهربانی ات!

خاتون | ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۳۸
۱۵ شهریور۱۵:۳۴

به نام حضرت باران

اسماء خواجه زاده

روزگار دورِ بی رؤیایی است، زمان می رود تا در دقیقه ای سرشار راز رازقی، خوابِ حادثه ای را در دو راهیِ عقل و عشق در قبیله زمین جاری کند، حادثه ای که جز تعداد اندکی از همسایگان آفتاب و روشنی از آن خبر ندارند تا سال ها بعد ...! شاید ...! اما قلب پنهان گریزِ از قاعده و قید تو، زمان را گذرانده است؛ رازِ شبیهِ آوازهای شاعرانه تو تمام صفوف ستاره را پر کرده است. همه آنها می دانند که قلب تو نه زمان می شناسد نه حادثه! صف نشینان آسمان می دانند که تو را فقط یک نام به تکلم ترانه و آینه می کشاند و تنها حضورِ یک حضور، به اوج اشتیاق می رساند؛ فقط یک باور ... «محمّد(ص)»! امین قریش! امین مکّه!


* * *
باید خدا تو را خدیجه، برای برگزیده اش، برگزیده باشد که تو حالا سال ها قبل از تولد اعجاز آرامش در دلواپسی بادها، سال ها قبل از رسالت «محمد(ص)» چشم به انعکاس خاموشِ مضمونِ محرمانه آرامشِ او سپرده ای و کاروان تجاری ات را به دست های امانتدار او می سپاری! به دست های خورشیدی که فقر او را در کفالت خاموش اما مقتدرانه عمویش ابوطالب قرار داده است! و با این همه، نگینی چون او بر خاتم ثروت و دارایی تو، شبیه دورترین شعله ها در تاریکی ظلمت خیز شب دیدنی است.

جای پنهان کردن نیست که سود چشمگیر کاروانِ تو، تمام چشم ها را به سوی «محمد(ص)» برمی گرداند، گویی حالا زمان در کودکی «محمد(ص)» متوقف شده است و «حلیمه» از طعمِ رویش بهشتی که پس از دایگی او نصیبش شده، شگفت زده است؛ «محمد(ص)» که باشد صبح است و روشنی و انتشار یک ریزِ پیاله های رویشِ باران و ستاره!
خاتون | ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۳۴
۲۶ بهمن۱۹:۳۰

به نام حضرت باران

از خصایص عشق ـ بما هو عشق ـ آن است که مرزها و حدود «من» ِ «عاشق» را تغییر دهد، جابه‌جا کند، و حتا چیز دیگری از آن بسازد؛ و آنچه عشق را صرف‌نظر از فضلیت بودن یا فضیلت نبودن خودش، به نفی و اثبات متصف می‌کند، تعالی ِ هرچه بیشتر یا نزول هر چه عمیق‌تر ِ معشوق است...

خاتون | ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۰
۰۱ دی۰۸:۳۳

به نام حضرت باران

جهانی در آستانه ی فروپاشی است... .

خاتون | ۰۱ دی ۹۱ ، ۰۸:۳۳
۱۵ خرداد۱۵:۴۹

به نام حضرت باران


«اسماء! بقیه حنوط پدرم را بیاور».

تشویش اتفاقی که در سهولتِ تبسم‌های بی‌قرار تو در رفت و آمد است، اسماء را به حوالی مغمومِ راز موعدِ مقرر خاموشی آفتاب می‌کشاند. بیدارباشِ کواکب، از پس آیینة مه آلود جراحت‌های مزمن تو، جایی برای انکارِ بانگ‍ الرحیل‍ پیچیده در گمان پچپچة نیلی یاس‌های خانه باقی نگذاشته است. آنچه تو آن را طلب کرده‌ای، سهم تو از حنوطی است که جبرائیل ـ علیه السلام ـ از بهشت برای پدرت آورده بود و او نیمی را برای خود برداشت و نیم باقیمانده را دو قسمت کرد: سهمی برای علی و سهمی برای تو!


شبی بلند در آشیانه خورشید درنگ کرده است و تو آماده هنگامه رفتنی! صدای گام‌های عزرائیل ـ علیه السلام ـ را در التقای آسمان و زمین شنیده‌ای و خواسته‌ای تا کودکانت در خانه نباشند؛ حسن و حسین را به بهانه‌ای از خانه بیرون فرستاده‌ای و زینب و ام کلثومت را اسماء به خانة همسایه روانه کرده است. آرام به بستری که در وسط اتاق گسترده است می‌روی و رو به قبله می‌خوابی و به عزرائیل ـ علیه السلام ـ اذن دخول می‌دهی: «سلام بر تو ای قابض ارواح» و مرگ پنجه بر پیشانی خورشید می‌کشد...!

* * *

خاتون | ۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۴۹
۱۵ آذر۱۳:۳۹

به نام حضرت باران


در میان خیمه‌ها ولوله‌ای برپاست؛ گویی قاصدی، پیامی برای عباس‌بن علی(ع) آورده است، هم‌قبیله‌ای به رسم خویشاوندی امان‌نامه آورده است برای عباس! فرزند علی؛ زاده امّ البنین! چه گمان باطلی برده‌اند این قوم!


«فرزندم! فردا روزی که قدم به خاک کربلا می‌گذاری، این شمشیر...»، پدر می‌دانست که تو را آبدیده چنین روزهایی نموده است؛ او آن روز برق نگاه تو را دید؛ همان روز که آن مرد اعرابی شمشیری به او پیشکش کرد و پدر ردّ نگاه تو را روی شمشیر دنبال کرد و فراخواندت که: «آیا این شمشیر را می‌خواهی؟» پاسخ دادی و پدر آن را به تو بخشید. ودیعه‌ای برای چنین روزی. این، در نگاه و کلامش آشکار آشکار بود؛ چنین روزی!

خاتون | ۱۵ آذر ۹۰ ، ۱۳:۳۹
۱۵ آبان۱۵:۳۰

به نام حضرت باران


یازده سال از هجرت گذشته است، جبراییل(ع) پیام‌بر خداوند است به رسولش: «یا محمّد إن الله یقرئک السّلام»؛ خداوند به تو سلام می‌رساند و می‌فرماید: «من روح هیچ یک از پیامبران و رسولانم را پیش از اکمال دین‌ خویش نستانده‌ام و اکنون تنها دو فریضه از اکمال دین باقی مانده است؛ حج و جانشینی و ولایت پس از تو؛ هر که استطاعت دارد را فرابخوان تا با تو حج بگذارد».

* * *

تا چشم کار می‌کرد آفتاب بود و آفتاب. در دور دست‌های بیابان تفتیده عربستان، گویی هزار خورشید را می‌سوزاندند تا گرما در میان رگ‌های حاجیانِ از سعی و صفا و عرفات و منا بازگشته، منتشر شود و آن‌گاه که قافله‌سالار فرمان می‌دهد که بایستید، لهیب‌ها به کلمات تبدیل شوند و چشم‌ها رنگ سؤال و تعجب بگیرد که: آیا اتفاقی افتاده است؟ اینجا؟ تا جحفه راهی نیست، در این گرما؟ آخر چه شده است؟ 

* * *

جبراییل رسول وحی است که این‌بار با رسالتی عظیم، چشم ملائک خداوند را همراه خویش تا زمین کشانده است؛ در میان آسمان نور منتشر می‌شود و فرستاده وحی به زمزمه کلام الهی در جان محمد مشغول است: «خداوند به تو سلام می‌رساند و می‌فرماید: "به ‌زودی تو را نزد خویش فرامی‌خوانم، پس رسالتت را ابلاغ کن رسول من! و هر چه را به تو آموخته‌ایم، در اختیار وصی و جانشین خویش و حجت آشکار من بر مخلوقات، قرار ده"». هر چه هست را به علی، به علی... به علی... حجت من... جانشین و وصیّ تو... هر چه هست را! این عهد را به ‌جا بیاور رسولِ من! ((بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ)) . بزرگ‌ترین اتفاق تاریخ آغاز شده است: «هر که از هر راه که رفته است بازگردد، رسول خدا(ص) می‌خواهد با شما سخن بگوید. مسلمانان! بازگردید! به غدیر بازگردید!».

* * *

خاتون | ۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۵:۳۰