به نام حضرت باران
نوشته: نجیب محفوظ
برگردان: اسماء خواجهزاده
فلسفه عشق
درآمد:
ادیب برجسته، مرحوم نجیب محفوظ آثاری در زمینههای مختلف دارد که آنها را در سال 1936 م، پیش از چاپ داستانهایش در برخی مجلات چاپ کرده است. نوشتههای فکری او، علیرغم موضوعات گوناگون، به دلیل مطالعات فلسفیاش صبغهای فلسفی دارد. مقاله حاضر، یکی از مقالات نجیب محفوظ است که ضمن آن به بیان نظر خود درباره فلسفه عشق پرداخته، و مکاتب مختلف را با روشی منطقی به بحث گذاشته است. وی این مقاله را در سال 1934 م نوشت و در اکتبر همان سال در «مجله الجدیدة» به سردبیری اندیشمند راحل سلامة موسی چاپ شد. وی در آن زمان بیست و سه سال داشت.
از نظر محفوظ، فلسفه علمی جامع و غیرقابل تحدید و به عبارتی علم همه چیز، و به معنای دقیقتر علم قوانین کلی و راهنمای همه اشیا یعنی علم العلوم است. لذا تعجبی ندارد که در این مقاله، از راه گفتگو و مناقشه و تفکیک مباحث خیالی، به سادهترین و پیچیدهترین نظرات پیرامون عشق میپردازد.
فلسفه عشق
عشق آن نفخه حیاتبخشی است که همراه همه موجودات زنده است. نفخهای که آن را در هارمونی سلولها، جذب پرندگان به یکدیگر، و ازدواج انسانها با هم میبینیم. خردمندانه آن است که اگر میخواهیم احساس راستین خود را درباره عشق بدانیم و عواطف خود را با آن تعالی بخشیم، قصد شاعران کنیم و به سرودهای آنان گوش بسپاریم، چرا که خداوند توان دریافت این احساس و احساسات دیگر را به آنان هبه کرده است، آن چنان که آنان را به عطش ترسیم عواطف عمیق میرساند؛ آنجا که عقل حیران و متردد می شود... .
رابطه فلسفه با عشق واقعی چیست؟ اگر هر فلسفه، نقطهنظری است که فیلسوف حقایق مختلف را از دریچه آن تفسیر میکند، و عشق یکی از این حقایق باشد؛ فلسفه یا فلسفههای مختلف نظری درباره آن دارند که میبایست از این نظرات آگاه شویم.
بله؛ عشق یک احساس است اما شناخت کامل این احساس تنها با حس ما از آن حاصل نمیشود، بلکه باید آزمون و تطبیق عقل را نیز بدان افزود، تا حقیقتش قلب و عقل را آکنده سازد؛ آنگاه است که عارف بعد از دست و پا زدن در تاریکی به نور ظفر دست مییابد و بعد از درافتادن به ورطه نگرانی و تردید به امنِ اطمینان آرام میگیرد.
نخستین مسألهای که به ذهن جوینده خطور میکند این است که «اصل عشق چیست؟». فلسفه پاسخهای مختلفی به ما میدهد که اگرچه بعضی از آنها مغلوب رئالیسم یا ایدهآلیسم یا مباحث علمی و فیزیکی هستند در همه آنها نشانی از حقیقت میبینیم.
پیش از پرداختن به این مکاتب، خوب است از نظریه سادهای سخن بگوییم که در ذهنهای ساده نخستین پا گرفت و آثار خود را در باور توده مردم برجای گذاشت و ویژگیهای آن، زبان شعر ـ با استعارات و تشبیهاتش ـ را جاودانه ساخت. این نظریه عشق را جادو میخواند و محبوب را کسی که از طریق نیرویی سحرانگیز دوست داشته میشود و این نیرو به او قدرت نفوذ در قلبها و امیال را میدهد. باورهایی که میگویند: کسی که عصیان میکند به دام عشق افتاده است و از او انتظار می رود کارهایی سحرانگیز انجام دهد، یا کسی که بسیار خسته شده یا در دام اشتیاق تازهای گرفتار گردیده، به آشیانه محبوب بازمیگردد؛ ریشه در همین نظر دارند. زبان عاشقی نشاندهنده این عقلگرایی است و هنوز هم که هنوز است واژههای ساحرانه و واژههای عاشقانه با هم مترادفاند.
اما عقل تسلیم ساحران و نظرات آنان نمیشود، زیرا عقل منطقی محکم دارد و سحر بیمنطق است. همچنین سحر بیانگر حالات فردی خاص و احوال نادری است که به قانون درنمیآیند؛ حال آنکه عقل برای هر حادثهای در پی قانونی است تا حقیقت واحد و مشترک هر پدیدهای را دریابد. به همین دلایل، عقل اندیشه جادو را کناری قرار داده و نظری دیگر درباره عشق دارد.
از منظر عقل آنچه ما دوست میداریم نه زن و دریاچه و رودها و سرزمینها، که کمال است. زیرا قلب انسان به واسطه محبت به کمالات و سجایا گرایش مییابد، یعنی اگر این محبت نسبت به شیء بیجانی به دلش بیفتد به آن دلبستگی خواهد داشت. این بدان معنا است که شأن معشوق در عشق تنها به اندازه سجایای او است. این نظر فوراً فلسفه افلاطون را به یاد ما میآورد، به ویژه نظریه مُثل که درباره کمالات مختلف مخلوقات است. طبق این نظریه مردم بهرههای مختلفی از کمال دارند و تقدیرشان به همان میزان با یکدیگر متفاوت است. از آنجا که این صفات کامل بسیار با هم متفاوتاند، عقل ـ مثل همیشه ـ سعی میکند در جستجوی مبدأ همه این کمالات، وحدت مشترک آنها را کشف کند، و گمشدهاش را در (الله) بیابد. زیرا خداوند مبدأ کمالات، و به تبع آن مبدأ عشق است و ما به تناسب نزدیکی یا دوری اشیاء از (الله) عشق را در میانشان تقسیم میکنیم و ملائکه، مردم، حیوانات و ... را دوست میداریم. این همان سرچشمه تقدس عشق است.
اعتراض موجهی که در اینجا به ذهن خطور میکند این است که: اگر آنچه ما در محبوب دوست میداریم کمال است، چگونه عاشق چیزی میشویم که هیچ کمالی در آن نیست؟ صاحبان این نظر عقیده دارند این خطا از آنجا ناشی میشود که عشق در مجرای طبیعی خود حرکت نمیکند، و چشم عاشق درباره خود عشق اشتباه میکند، نه درباره عشق صادق. در این حال میگویند «نفس» از عشق متعالی دور شده، و گناه، گناه او و دلیل فساد هماو است.
منشأ این فساد از دیدگاه هر مکتبی مختلف است؛ مثلاً روسو علت آن را جامعه میداند، و نوافلاطونیان آن را به اتصال نفس به بدن مربوط میدانند. نظرات دیگری نیز هست که در چارچوب این بحث نمیگنجد. در هر حال اگر انسان نفس خود را از آلودگیهای فساد پیراسته کند، نفس برای عشق کامل، و این عشق برای کمال و خوبی تطهیر شده است. میبینید که در همه این دیدگاهها راز عشق در محبوب نهان است؛ چه جادوی پنهان او باشد، چه کمالی که از آن برخوردار باشد، و چه نزدیکی او به (الله) که اصل کمالات است.
پیشرفت علم روانشناسی و استقلال آن از فلسفه تأثیر بسیاری در فهم عشق و بررسی آن دارد. زیرا روانشناسی نوین پدیدههای روانی را از نظر علمی بررسی میکند و عشق یکی از این پدیدهها است، از این رو آن را، چنانکه در نظرات پیش گفتیم، پدیدهای درونی و مربوط به «نفس عاشق» میدانند نه «نفس معشوق». به همین دلیل دانشمندان روانشناسی از فلسفهای که درباره عشق گفته شد، انتقاد کردهاند. به عنوان مثال فلاسفه پیشین میگویند: «علت خطا در عشق، فساد نفس است، این خطا به ندرت پیش میآید و عشق طبیعی پیوسته در مسیر کمال درحال حرکت است». حال آنکه معترضان میگویند: «خطا در عشق یک امر عرضی و خلاف قاعده نیست، بلکه امری برخاسته از ذات آن است. به همین دلیل نه به کسی که زنی را به خاطر زیبایی او دوست دارد عاشق میگویند، و نه به کسی که به دلیل منافع مالی عاشق او است بخیل؛ بلکه عاشق آن است که زنی را بیش از آنچه سزاوار او است، و حتی گاه بدون اینکه سزاوار آن باشد دوست دارد، و بخیل کسی است که علاقهاش به پول چندین برابر علاقهای است که به منفعت آن دارد. اینها همه از آن است که عشق، چنانکه میگویند، کور است و جنون و کمعقلی میآورد. زیرا آنجا که زیبایی نیست، زیبایی را در ذهن میآفریند و در میزان آن مبالغه میکند و آنجا که زیبایی هست معشوق را مبدأ عشق نمیداند، بلکه میگوید: «ما به اندازه دلدادگی خود به چیزی به آن ارج مینهیم فارغ از اینکه فکر کنیم سزاوار آن هست یا نیست». از نظر این دانشمندان عشق یک جهش نفسانی است که ماهیت آن تملک چیزی است که خیال میکنی دلدادگی تو را نسبت به اصل این تمایل اشباع میکند.
ای کاش میتوانستیم ذهن را کاملاً تجزیه و تحلیل کنیم و مبدأ حقیقی عشق را دریابیم، اما «نفس» باوجود تحقیقات فراوانی که درباره آن صورت گرفته هنوز ناشناخته است، و شناخت مبدأ عشق تنها در برخی از جوانب آن امکانپذیر است. بررسی این مسأله درباره حیوانات آسان است، زیرا زندگی ذهنی آنها ساده است، در یک جهت حرکت میکنند و غرایز بر آنها حاکم است، اما نفس انسان متعالی و بسیار پیچیدهتر است. بله؛ میتوان درباره (عشق انسان) به صورت کلی و به مثابه موضوعی که درباره احکام کلی آن صحبت میشود، صحبت کرد و مقداری از آن هم درست باشد، اما واقعیت این است که عشق، مسألهای فردی و درونی است و عشق هر فرد، شکلی دارد. به همین دلیل برای روایت یک داستان عاشقانه میبایست به همه جزییات زندگی اجتماعی و روانی آن پرداخت زیرا مشخص است که عشق به ذات و فطرت پنهان او مربوط میشود.
علم روانشناسی راهی برای تفسیری تازه از عشق، یعنی تفسیر ایدهآلیستی باز کرده است. از منظر این مکتب عشق پیش از وجود موضوع خود و بعد از آن وجود داشته و دارد. هرچند چون عشق تنها در اتحاد با موضوع قابل مشاهده است، ظاهر این اندیشه بیانگر عکس آن است. مثال آن نیز رویاهای یقضه است؛ مثلاً چه بسیار پیش آمده بدون اینکه خود موضوع عشق را حس کنیم، خواب آن را میبینیم. نمونه گویاتر وقتی است که نفس از تعلق به یک دلدادگی دست برمیدارد و آن را بعد از اینکه شرارهای جانبخش و سوزان حس میکرد جسدی بی جان و خاموش مییابد، یا وقتی که در پس ناامیدی، نفرت جای عشق را میگیرد. در این مواقع عاشق نسبت به آنچه بدان عشق میورزید و نسبت به هرچه نفس آن را دوست داشت احساس ننگ میکند. در اینجا عشق موجود است اما از آنچه بدان آکنده بود خبری نیست. پس عشق در موضوع خود زیبایی میآفریند. طبق این این نظر بسیار بعید است که محبوب حتی تعدادی از سجایایی را که برای او برمیشماریم داشته باشد. مگر نه این است که وقتی از او نفرت داریم هیچ زیبایی در او نمیبینیم؟ پس عشق از آن لحظهای که به چیزی تعلق میگیرد دروغ خود را با ما شروع میکند. از نظر ایدهآلیستها عشق تا حد زیادی تحت تأثیر شناخت است. از نظر این مکتب تمام محصول شناخت ما عبارت است از تصویری که در نفس ما وجود دارد و ما نمونه بیرونی آن در جهان خارج را مابهازای حقیقی آن تصور میکنیم. اما چگونه میتوان مطمئن شد؟ چه کسی به ما میگوید موضوعی که در خارج مابهازای تصویر نفس ما است برای معلوم خود علت است؟
این مکتب میگوید: «ما فقط این تصویرها را می شناسیم»، و با همین منطق حرفش این است که: «عشق اشتیاقی روحی و مستقل از هر سازه خارجی است که دوردستترین اثر و بلکه تأثیری عکس روی هر چیز خارجی دارد، در اشیاء تأثیر میگذارد و آنها را مطابق با خاستگاهشان شکل میدهد».
پذیرش این نظریه، موجب میشود افراد بدبین تمایل داشته باشند از عشق جدایی اختیار کنند و دیگران را به این جدایی فرابخوانند. زیرا فلسفه آنان معبود مردم، چه خدا و چه خیر و چه زیبایی را پیش روی آنان به نمایش گذاشته، و معلوم شده است که اینها بت و مکر و حیلهاند. در نتیجه بیهوده است عشق بورزیم یا حس نامردانهای را که میخواهد ما را با فریب سعادتی دروغین راضی کند، گرامی بداریم. تفسیر ایدهآلیستی از عشق، نمیتواند برای (اختیار) در عشق علت بیاورد: مثلاً ممکن است عشق تو را با یک زن فریب دهد، اما چرا با این زن فریب میدهد و نه زن دیگری؟ مگر نه این است که اثرگذاری را در این زن میبیند؟
اکنون چه تفسیری برای عشق دوطرفه داریم؟ نظریات سابق عدهای از مادیگرایان را راضی نمیکند، زیرا آنان مباحث فلسفی محض را نمیپذیرند، مایلند برای هر چیز تفسیری مادی داشته باشند، پدیدههای روانی را با عوامل فیزیولوژی و بیولوژی تفسیر میکنند، و علت عواطف پیچیده را مبادی سادهای به نام (تمایلات) عنوان میکنند. مثلاً از نظر آنان شکمچرانی نه علاقه بیش از حد به غذا، که شکل نهایی میل به غذا است، و عشق نهایت میل به ادامه نسل. اما در این صورت چه توجیهی در ندیده گرفتن این حقیقت وجود دارد؛ این حقیقت که عشق، بدون اندیشه ادامه نسل نیز وجود دارد؟ چنانکه در همجنسگرایان و عشقهای افلاطونی چنین است. بله؛ ممکن است بگویند جامعه فطرت را تعریف میکند و بگویند مثلاً همجنسگرایان محصول تربیت غیراخلاقی یا شرایط سخت هستند، اما دانشمندان میگویند در هر خوی حیوانی استثناء وجود دارد.
حقیقت این است که هیچ کدام این نظریات نمیتواند برای تفسیر عشق کافی باشد، چون همه آنها ـ با وجودی که محتوای عمیق تفکر را انکار نکردهاند ـ فقط یک جا به دنبال عشق میگردند، و تفسیر سادهای از آن ارائه میکنند که تناسبی با عشق و عاطفه پیچیده آن ندارد، و آن را پدیدهای صرفاً ذاتی، یا صرفاً موضوعی، یا صرفاً سحرانگیز، یا صرفاً بیولوژی میدانند نه چیزی دیگر.
سخن درست این است که عشق عاطفهای مرکب، و بلکه پیچیدهترین عواطف است و تعجبی ندارد؛ زیرا عشق محور وجودی موجود زنده است و حقیقت این است که هیچ انسانی نیست که عشق گرداگرد او نبوده باشد؛ چه در کودکی، چه در جوانی، چه در میانسالی و چه در کهنسالی. گویی عشق ابزاری در دست زندگی است که ما را برای اهداف خود به کار میگیرد. عشق احساسی بسیار پیچیده است که در آن تمایل بیولوژی، تصور درونی، جاذبه موضوعی، الهام قدسی و جادوی یکرنگی را مییابیم. گوناگونی عشقها به دلیل غلبه یک عنصر از میان عناصر فراوان دیگر است، پس موضوعی را بر نفس مینهد و به عشقی مثالی تبدیل میشود؛ گاهی اوهام بر نفس غلبه میکنند و عشق به جنون بدل میشود، و گاهی غریزه حکم میراند و عشق به عشقی شهوانی تبدیل میشود. به همین ترتیب انواع دیگری نیز وجود دارد که غیرقابل شمارش است.
شاید نوع عشقی که قلب شخص آن را دریافت میکند، قویترین دلالت را بر روحیه و خوی شخص در زندگی داشته باشد و بیانگر شخصیت او و شدت و ضعف، یا تعالی و انحطاط آن باشد. بدینگونه عشق به کلیدی مخفی میماند که ـ با تأمل و نیکفهمی ـ میتوانیم با آن در پیچیدگیهای نفوس غور کنیم.