اسماء خواجه‌زاده

نوشته‌ها و ترجمه‌ها

اسماء خواجه‌زاده

نوشته‌ها و ترجمه‌ها

روزگـاری، کلمات، زبان بودند؛
اکنون سکــوت... .

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایتهای غزه» ثبت شده است

۲۱ آبان۱۶:۲۰

ب

 

به گزارش خبرگزاری مهر، رمان «خار و میخک» نوشته شهید یحیی سنوار به تازگی با ترجمه اسماء خواجه زاده توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ دهم رسیده است. این کتاب یک اثر داستانی است که شهید سنوار آن را در دوران حبس طولانی اش در زندان‌های رژیم صهیونیستی نوشته است.

«خار و میخک» روایتی از زندگی مردمان غزه در یک اردوگاه اجباری بزرگ با خاطراتی از جنس اشک است و عمق چند دهه جنایت‌های رژیم صهیونیستی را نشان می‌دهد.

کتاب یحیی سنوار روایت دیگری نیز دارد و آن ستایش روح پایدار غزه است. شهید سنوار در سال‌های تاریک اسارت، زیر سایه‌ی زندان‌های دژخیمان قلم بر دست گرفته و داستانی واقعی را بر گوش جهان زمزمه می‌کند. او در این کتاب از خار می‌گوید، خاری که نماد درد و غم و دوری است. و از میخک، به نشانه شادی و موفقیت است. آری غزه امروز در میان خار بمباران رژیمی سفاک، دل به میخک‌های امید خوش کرده است.

شهید یحیی سنوار در مقدمه این‌کتاب می‌گوید: «هر چیز دیگری در این کتاب، کاملاً واقعی است؛ یا آن را زیسته‌ام و یا بسیاری از این رویدادها را از زبان کسانی که خود و خانواده‌ها و همسایگانشان در طول دهه‌ها در سرزمین عزیز فلسطین تجربه کرده‌اند، شنیده‌ام و دیده‌ام.»

سنوار در میانه داستان از خانواده‌های آواره فلسطینی می‌گوید که به اجبار تن به انتخاب سخت کار کردن برای اسرائیل می‌دهند. البته برخی این عمل را برای بهبود شرایط حداقلی زندگی خود و خانوادشان معقول دانسته‌اند اما برای برخی این عمل کاری جز خیانت نیست.

چاپ دهم این کتاب با ۴۱۲ صفحه و قیمت ۳۹۰ هزار تومان عرضه شده است.

خاتون | ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۶:۲۰
۱۱ تیر۱۷:۵۲

«هبه ابوندی» را به خاطر دارید؟ شاعر عرب‌زبان غزه، دخترک لاغراندامی که یک روز موشک‌ها توی خانه پیدایش کردند! این داستان کوتاه هبه است؛ زنی که جنگ به او یک داستان بلند بدهکار بود.

 

خبرگزاری مهر/ مجله مهر/ اسماء خواجه زاده: آدم‌ها در دو قدمی مرگ چطور فکر می‌کنند؟ چطور حرف می‌زنند؟ چطور زندگی می‌کنند و از همه مهم‌تر این‌که چطور می‌میرند؟ اینکه یک آدم به چه فکر می‌کرده و چه آرزوهای کوچک و بزرگی داشته که ناگهان ملک‌الموت روبرویش ایستاده که «فرصت تمام شده» حرف عجیبی است. با این فرض هرکسی، در هر سنی و در هرجای دنیا بمیرد کلی آرزوی نیمه تمام دارد.

«هبه ابوندی» را به خاطر دارید؟ شاعر عرب‌زبان غزه را می‌گویم؛ دخترک لاغراندامی که یک روز موشک‌ها توی خانه پیدایش کردند! با این مقدمه، روزهای آخر هبه را یک دور ببینیم، لابه‌لای آرزوهایش زندگی کنیم و در نوشته‌هایش کمی جستجو کنیم.

این داستان کوتاه زنی است که جنگ به او یک داستان بلند بدهکار بود:

 

۸ اکتبر ۲۰۲۳:

شبِ شهر تاریک است منهای روشنایی موشک‌ها. ساکت است منهای صدای بمباران‌ها. ترسناک است منهای آرامش دعا. سیاه است منهای نور شهدا. شبت به خیر غزه!

 

۹ اکتبر ۲۰۲۳:

وقت برای تشییع جنازه‌های بزرگ و خداحافظی‌های شایسته نیست. وقت چندانی وجود ندارد. موشکی‌ها در راه است. اکتفا خواهیم کرد به یک بوسۀ سریع روی پیشانی، به یک خداحافظی با عجله و انتظار برای مرگی جدید. وقت خداحافظی نیست.

 

۹ اکتبر ۲۰۲۳:

نمی‌دانیم کداممان زنده می‌ماند تا ماجرا را تعریف کند. شاید هیچ‌کس در غزه زنده نماند تا ماجرا را تعریف کند. اما ما به خدا ایمان داریم. خداوندا رحمتت را بر ما و همه نازل کن. مرگ دارد خانواده‌ها و محله‌ها را قلع و قمع می‌کند.

 

۹ اکتبر ۲۰۲۳:

پیش از این رژیم صهیونیستی در هر جنگ یک الگوی خاص داشت: گاهی خانواده‌ها، گاهی مساجد، گاهی خیابان‌ها، گاهی مناطق مرزی یا مرکزی و گاهی برج‌ها. برای آتش برنامه‌ای داشت که ما که زیر آتش بودیم آن را می‌فهمیدیم و بر اساس آن اهداف، پروازها و مدت زمان جنگ را برآورد می‌کردیم. این بار هیچ الگوی مشخصی وجود ندارد. همه‌چیز بمباران می‌شود. عصارۀ تمام جنگ‌های قبلی در این جنگ وجود دارد. غزه از شمال تا جنوب به صورت تصادفی و غم‌انگیز زیر آتش است، کشتاری دسته‌جمعی و تروری بیهوده نسبت به همه‌چیز انجام می‌شود. با این حال فقط صبر و ایمان ما به خداست که باعث می‌شود به هواپیماها نگاه کنیم و قبل از گریه آرام شویم. یا بعد از آرامش گریه کنیم و بگوییم: خدایا ما جز تو کسی نداریم. خدایا!

 

۹ اکتبر ۲۰۲۳:

عزیزان! ما وارد مرحله‌ای می‌شویم که از دنیا جدا می‌افتیم و شهر در کوتاه‌ترین زمان ممکن از بین خواهد رفت. ما نمی‌توانیم با کسی در داخل یا بیرون شهر تماس بگیریم. شب هنوز شروع نشده و بمباران مثل جهنم است. تا آن موقع ما را در دعا غرق کنید و از طرف ما، حتی شده در حد یک کلمه، پایداری و آزادی را به همه برسانید. ما غزه و همه کسانی که در آن هستند را به خداوند حافظ توانا سپردیم.

 

۱۰ اکتبر ۲۰۲۳:

در ابتدای روز بعد از اینکه مطمئن شدیم زنده‌ایم، شروع می‌کنیم به شمردن آنهایی که زنده مانده‌اند و آنهایی که به جنازه تبدیل شده‌اند. نه فقط آدم‌ها! بلکه خیابان‌ها و محله‌ها. تمام شهر شهید شده است. الحمد لله.

 

۱۰ اکتبر ۲۰۲۳:

خدایا کمک کن. کمک کن. ما گروه کوچکی هستیم که محاصره شده و فروریخته اما ثابت‌قدم است و به تو ایمان دارد. گروهی که مردم رهایشان کرده‌اند تا بمیرند. و ما جز تو راه چاره‌ای نداریم خدایا!

 

۱۰ اکتبر ۲۰۲۳:

این فاجعه بزرگ‌تر از آن است که بتوانیم درباره‌اش بنویسیم یا در رسانه‌ها اعلامش کنیم. خدایا! به ما کمک کن که هیچ یاریگری جز تو نیست.

 

۱۱ اکتبر ۲۰۲۳:

غزه در مواجهه با ظلم نهایت تلاش خودش را کرد. از تصورات و از سقف ممکن و غیرممکن فراتر رفت. تمام مجسمه‌ها و بت‌ها را شکست و چنان مقاومتی آفرید که در تاریخ جاودان خواهد ماند و وقتی دروغ‌ها از بین بروند درباره غزه بر سر زبان خواهد افتاد. وقتی سیاستمداران ریاکار سقوط کنند و بشریت شیشه‌ای در خود فروبریزد، غزه یک نماد افسانه‌ایِ غیرقابل درک و غیرممکن خواهد بود. رکوردی که شهرها، تمدن‌ها و ارتش‌ها فقط در زمان پیامبران و معجزات می‌توانستند به دست آورند. ما هرچه لازم بود انجام دادیم تا حق خود را به دست آوریم و از طرف ملت و مستضعفین جهان بجنگیم و مقاومت کنیم. در مقابل خدا و خودمان جای هیچ تأسف و اندوهی نیست. ما صاحبان حقیم و بخشی از عهد و پیمان این بود که بایستیم و تلاش کنیم. بعد از آن امر خداست که ما به آن ایمان آوردیم و توکل کردیم. اگر بمیریم، سند افتخار است و اگر زنده بمانیم ماجرا را تعریف می‌کنیم و داستان را پیش چشم همه جهان قرار می‌دهیم. وسط این کارها هم آئین‌های گریه، صبر، غم، یاد، امید و ناامیدی را انجام می‌دهیم. اگر مردیم از طرف ما بگو اینجا انسان‌هایی بودند که آرزوی سفر، عشق، زندگی و چیزهای دیگر را داشتند. هواپیماها بالای سر ما هستند و خدا هم از هواپیماها و هم از آنها بالاتر است.

 

۱۲ اکتبر ۲۰۲۳:

شجره‌های خانوادگی کامل سقوط می‌کنند. نه خانواده‌ای باقی می‌ماند نه شاخه‌ای. تمام برگ‌های درخت به شکل فاجعه‌باری می‌ریزد. غزه دارد به دروازۀ شهری گورستانی و باز تبدیل می‌شود که از چارچوب اتحادیه‌ی عرب تا تریبون سازمان ملل متحد امتداد یافته. ما در سکوت و سنگینی به قبرهایمان زل می‌زنیم و تسلیم خداوندیم.

۱۳ اکتبر ۲۰۲۳:

امروز جمعه یک هفته نبود، روزی طولانی بود که به ده‌ها شهید و مجروح و بسیاری مرگ تقسیم شد. و ما نمی‌دانیم چه چیزی انتظارمان را می‌کشد.

 

۱۳ اکتبر ۲۰۲۳:

ما اینجا در یک لحظه نجات پیدا می‌کنیم. در فاصله‌ای که یک پست را لایک می‌کنی، در فاصله‌ای که آلارم را خاموش می‌کنی، در فاصله‌ای که پسرت را صدا می‌زنی و جوابت را نمی‌دهد؛ مرگ خیلی سریع‌تر است!

 

۱۵ اکتبر ۲۰۲۳:

صدایی که می‌شنویم صدای مرگ است که از بالاسر ما رد می‌شود تا کسی دیگر را انتخاب کند. ما هنوز زنده‌ایم و صدای مرگ آشنایانمان را می‌شنویم و می‌گوئیم: خدا را شکر آخرین صدایی که شنیدند صدای موشک نبود، چون کسی که صدای موشک را بشنود نجات پیدا می‌کند.

ما تا اطلاع ثانوی زنده‌ایم.

۱۷ اکتبر ۲۰۲۳:

کودکانی از دنیا رفته‌اند که هنوز از اسمشان استفاده نکرده بودند!

 

۱۷ اکتبر ۲۰۲۳:

از بس مرگ در غزه سریع و فجیع است دیگر شهدا را به بیمارستان و از آنجا به قبرستان نمی‌برند. حالا شهید و بیمارستان و قبر همه‌اش یک جا است.

 

۱۸ اکتبر ۲۰۲۳:

هرگاه در نقشه‌ی فلسطین بین شهرها خطی کج شد، گلوله‌ها آن را درست کردند.

پاک‌کن برای کودکان است. شهرها اشتباهات را با گلوله تصحیح می‌کنند، غزه یک نمونه‌اش!

 

۱۸ اکتبر ۲۰۲۳:

اگر مردیم بدانید ما خشنود و ثابت‌قدم بودیم. و از طرف ما بگویید که ما صاحبان حقیم.

 

۱۸ اکتبر ۲۰۲۳:

عکس‌های خانوادگی ما، کیسه‌هایی از بدن‌های تکه‌پاره است، تلی از خاکستر، پنج کفن پیچیده‌ی کنار هم در اندازه‌های متفاوت.

تصاویر خانوادگی در غزه متفاوت است؛ آنها با هم زندگی کردند و با هم از دنیا رفتند.

 

۱۹ اکتبر ۲۰۲۳:

لیست دوستانم در حال کوچک شدن است. آنها تبدیل به تابوت‌های کوچکی می‌شوند که اینجا و آنجا پخش شده‌اند. نمی‌توانم دوستانم را در حالی‌که بعد از موشک‌ها در هوا پرواز می‌کنند بگیرم، نمی‌توانم دوباره برشان گردانم، نمی‌توانم برایشان عزاداری کنم و نمی‌توانم گریه کنم. نمی‌دانم چه کنم؟

هر روز لیست کوچک می‌شود. این فقط لیست اسامی نیست بلکه اینها خود ماییم با چهره‌ها و نام‌های متفاوت.

هیچ‌کدام از شکلک‌های اینجا آنها را برنمی‌گرداند حتی به دروغ.

 

۲۰ اکتبر ۲۰۲۳:

ما در غزه در محضر خدا یا شهیدیم یا شاهد آزادی. و همگی صبر می‌کنیم تا ببینیم کجا خواهیم بود. خداوندا! همه‌ی ما چشم‌انتظار وعده‌ی حق تو هستیم.

 

لینک مطلب: https://mehrnews.com/x35jXw

خاتون | ۱۱ تیر ۰۳ ، ۱۷:۵۲
۱۰ تیر۱۵:۱۰

اسماء خواجه زاده مترجم کشورمان در ایام عملیات طوفان الاقصی و نیز تهاجم وحشیانه اشغالگران علیه مردم غزه اقدام به ترجمه روزنوشت های مردم غزه و سایر عرب زبانان در واکنش به این اتفاق کرد؛ روایت هایی ساده که اغلب از زبان مردم عادی غزه روایت می شود و بیانگر رنج و خشمی است که این مردم در سال های اخیر از اشغالگری متحمل شده اند. این گزارش اختصاص به خواندن این روایت ها دارد و هیچ تحلیل دیگری نیاز ندارد چرا که این قدر رسا نوشته شده که آن را بی نیاز از تفسیر و تحلیل می کند.

 

 

عرفات الحاجی: گریه نکنید، همدردی واظهار همبستگی نکنید. توقف جنگ یا محکوم کردن قاتلان جنایتکار فایده ای ندارد. خون ما روی دست همه شماست. در غزه هرکه را دوست داشتیم، سلاخی کردند و هرچه می شناختیم، سوزاندند. وظیفه ما این است که انتقام بگیریم. فقط انتقام بگیریم. فقط انتقام بگیریم. حتی در جنگ 2014 که به نظرم بی رحمانه ترین جنگ بود، چنددقیقه ای وقت داشتیم نفس بکشیم یا فکر کنیم، کجا پناه بگیریم یا برویم. عده ای لااقل فرصت کمک به مجروح ها و محاصره شده ها را داشتند. می توانستیم شهدا را دفن کنیم و اجساد را برداریم. در مقایسه با اتفاقی که الان می افتد، جهنم 2014 بهشت بود.

تمیم البرغوثی: ابومازن سقوط می کند و تشکیلات در رام الله سقوط می کند! این جنایت و تمام جنایت های بعدش بر گردن اسرائیل و تمام کسانی است که حمایتش می کنند.اسرائیل رژیمی است که تعادل عقلی ندارد. از میلیون ها نفر در شمال غزه می خواهد خانه هایشان را ترک کنند. دیوانه اند؟! اگر این کار را بکنیم، چه چیز مانعش می شود؛ همین را از اهالی ضفه یا داخل کشور نخواهد و نگوید فردا از آنجا بروند؟ این آخرین جنگ اسرائیل است: به پایان می رسد یا به پایان می رسد.

رضوان الاخرس نویسنده: کودکانمان ای دنیا! کودکانمان را قاتلان انبیا کشتند. کودکانمان به دست اهل خیانت و رذالت کشته شدند. به دست کسانی که هیچ عهد و تعهدی را رعایت نمی کنند. صهیونیست های رذل کودکانمان را داخل بیمارستان کشتند.

ابراهیم زی سی: در حالی که خانواده ها در غزه مسکن و غذا و نوشیدنی و مرگ را باهم تقسیم می کنند، صهیونیست ها از زندانیان خود که دست نیروهای مقاومت هستند، اجازه می خواهند. این قطره ای است از دریای تفاوت میان صاحب زمین و کسی که از آن طرف دریاها آورده اند؛ تفاوت از زمین تا آسمان!

سعد واحدی: خانواده شهاب در جبالیا، شمال غزه میزبان گروه هایی از آوارگان بیت حانون در خانه خود شدند. خانه بدون هشدار قبلی با بمب سنگین بمباران شد. 44 نفر داخل خانه شهید و فقط 6 نفر مجروح شدند. نیمی از شهدا زیر 18سال داشتند. بزرگ ترینشان 62 و کوچک ترینشان شیرخواری 2ساله بود.

مقداد: مردم همه به یکدیگر تسلیت می گویند. هیچ کسی نیست که شهید نداشته باشد. یکی می آید شهادت فامیلی را تسلیت بگوید، تو نیز شهادت پسر یا دخترش را به او تسلیت می گویی.امروز در سخت ترین موقعیت زندگی بودم و هنوز نتوانسته ام با آن کنار بیایم. غصه امروز سال ها با من می ماند. در بیمارستان خواهرم را (شوهرش شهید شده) بغل کردم. گفت: «بگو همه ش خوابه و تموم می شه و وقتی بیدار شدیم همه چی فرق می کنه.» نه توانستم جواب بدهم، نه حرف بزنم، نه اشک هایم را پنهان کنم.

اوانی بلال: یاد نمایش غربی ها سر عکس پرستار فداکاری که رد ماسک روی صورتش مانده بود، می افتم، در حالی که پزشکان غزه را می بینم؛ جراحانی که بچه هایشان را بین اجساد می بینند، پزشکان تکه تکه شده در بمباران، آبشار بی انتهای سخت ترین جراحت ها و مدیر بیمارستانی که آنجا را رها نمی کند و قول می دهد تا دم مرگ کار کند. یکی از ساکنان غزه: در سال 2023 خوابیدیم، در سال 1948 بیدار شدیم.

عمر هواش روزنامه نگار: منطقی است کلمبیا در امریکای شمالی سفیر رژیم اشغالگر اسرائیل را اخراج کند اما سفرای این رژیم با خیال راحت در کشورهای عربی و اسلامی ما نشسته باشند؟

برار نزار ریان نویسنده فلسطینی: روز دهم کشتار، مصر، اردن، امارات، مغرب و ترکیه هیچ کدام سفیران خود را از رژیم اشغالگری که نابودمان می کند، فرانخوانده اند. دیگر در اخبار، نمی گویند فلانی شهید شد، بلکه می گویند: (اهالی) خانه فلانی به شهادت رسیدند.

حنان فرفور: اشغالگر، نانوایی ها را بمباران می کند. می خواهند نان در خون غوطه بخورد. اشغالگر می خواهد خون را از روی نان پاک کنیم و بخوریم. می خواهد کاری کند از خرید نان بترسیم.

اسما علیان: نمی توانیم کاری کنیم. حرف زدن فلسطین را آزاد نمی کند. تحریم من تاثیر ندارد. هر خروج، تحریم و کلمه ای که برای یاری فلسطین می نویسی، بالاخره راهش را به دل پیدا می کند. خودت را موجود کوچک و غیرموثر تصور نکن. ما به رغم راه های بیان متفاوت، خاری هستیم در پای رژیم صهیونیستی غاصب. فلسطینی، اگرچه سلاح به دست بگیرد، غیرنظامی است و شهرک نشین اسرائیلی، اگرچه گل در دست داشته باشد، استعمارگر. نه! ما مثل هم نیستیم. کشتگان آنها در جهنم اند و چه بدجایگاهی، و شهدای ما به اذن خداوند، در بهشت نعیم.

محمد ابوعبید: رسانه های عربی از اصطلاحات اسرائیلی و غربی مثل جنگ اسرائیل/حماس یا درگیری بین اسرائیل/حماس درباره تجاوز اشغالگران اسرائیلی به ملت فلسطین استفاده نکنند. جنگ علیه مردم فلسطین یا حداقل جنگ علیه غزه دقیق است. باید حواسشان باشد پنج کشور غربی در جنگ اسرائیل بر ضد شهروندان بی دفاع غزه و ضفه شریکند.

ضیا دیوادی: مادربزرگم در جنوب غزه است. بعد ازدست دادن خانه مان به او زنگ زدم. گریه می کند و می گوید، نگران نباش عزیزم. خانه را دوباره می سازیم. خانه پدرم را با سال ها حرمان و پس انداز توانستیم بخریم. همیشه افتخار می کردیم خانه زیبایی داریم که همه خانواده آنجا جمع می شوند. حالا همه چیز از بین رفته.ما به صحرا (ی سینا) نمی رویم و آنجا اردوگاه نخواهیم داشت. «سینا» خاک مصر است، نه فلسطین. اگر به آنجا برویم هیچ وقت به غزه برنمی گردیم. اتفاقی که در 1948 افتاد، تکرار نخواهد شد. خروج از غزه در کار نیست. غزه آخرین اردوگاه ماست.

محمد غازی: داشتیم سنگ لحد روی قبر زن عموی شهیدم می گذاشتیم که مردی آمد و گفت: جنین شش ماهه ای در بمباران سقط شده و می خواهیم با شهید شما دفنش کنیم. انگار خدا برای زن عمویم از بهشت گنجشکی فرستاد تا دلداری اش بدهد.

یحیی از غزه: ما در معرض پاکسازی قومی قرار گرفته ایم. ای سربازان محمد(ص) به فریاد برسید. کشتارها تمام نمی شود. شهدا قابل شمارش نیستند. در یک هفته بیش از 4 هزار نفر شهید شده اند. از دل غزه از سربازان محمد(ص) می خواهم به فریاد برسند.ای مردم ضفه و مناطق 48 و اردن و سوریه! امت عربی و اسلامی! موبایلم را در خانه یکی از همسایه ها با انرژی خورشیدی شارژ کردم و از غزه با شما حرف می زنم. ما قتل عام می شویم. شب و روز ما را می کشند. پوشش رسانه ای به خاطر قطعی برق و راه های ارتباطی قطع است. دشمن را بزنید و به داد ما برسید. اگر تمام مردم غزه شهید شدند، در دنیا و آخرت برای ما شهادت دهید که در راه عدالت و آزادی و مستضعفان زمین جان دادیم و در راه خدا برای احقاق حق مقابل نیروی شیطان (امریکا و انگلیس و صهیونیست) جنگیدیم. از داخل غزه و زیر حملات رژیم صهیونیستی شما را به دین و شرافت و عزت و عدالت تان قسم می دهم به نبرد طوفان الاقصی بپیوندید. غزه را تنها رها نکنید. از تمام جبهه ها بر سرشان آتش بریزید. باشد که ویران و نابود شوند.

علی عکور شاعر عربستانی: دوستی فلسطینی دارم که هرروز به او پیام می دهم تا حالش را بپرسم. هربار جوابم را می دهد، حس می کنم از نو متولدشده. در غزه می خواهند یک روز زنده بمانند و امروز عمری بلند است. پیام می دهم و می گویم: کاش می توانست برای یک روز بیشتر بگوید حالش خوب است و وقتی گفت، روز بعد می پرسم: برای دوروز پشت سر هم چه؟

عبدالوهاب المسیری: از آنجا که جوهره جهان غرب مسیحی نیست و بت پرست است، و ویژگی بت پرست این است که تنها با حواس پنجگانه درک می کند؛ باید چیزی که من اسمش را می گذارم پیام های مسلحانه برایش بفرستی تا بشنود. این طبیعت فرد بت پرست است. او حق و غیب را باور ندارد، حواس پنجگانه را باور دارد.

شهرزاد: اسمم شهرزاد است و 23سال دارم و عکس پروفایل منم. ترس بزرگم این است که مرگم در حمله صهیونیستی یک عدد بین اعداد روبه افزایش باشد. مثلا «شهادت دختری جوان و عده ای دیگر در بمباران خانه غیرنظامیان». من عدد نیستم. 23سال طول کشیده تا اینکه می بینید، شوم و حالا خانه ای دارم و دوستانی و حافظه ای و بسیاری درد.

عایشه السیفی شاعر فلسطینی: اگر مساله چنین است، شعار «نمی بخشیم و فراموش نمی کنیم» شعار بلند بلند ماست. و اگر مساله چنان باشد، چنین است. با این حال خورشید می تواند از سنگ طلوع کند! چرا که سرزمین ما، سرزمین ماست.

بشار حمدان: دنیا چندعکس از رنج ملت فلسطین دیده؟ مطمئنم از بیش از 75سال قبل میلیون ها عکس و فیلم از کوچ اجباری و کشتار ما دیده. غزه سال هاست جلوی دوربین ها سلاخی می شود و هیچ حرکتی نمی شود. این عکس ها صرفا یک تراژدی کمدی برای جامعه منافق بین المللی است که تصویر فلسطینی را مرده و بدون مقاومت دوست دارد.

سعاد القیسی: به من 30 رزمنده از حزب الله، 30 رزمنده از انصارالله، 30 رزمنده از حشدالشعبی و 6 سعودی بدهید؛ قدس را آزاد می کنیم. 6 سعودی وظیفه شان آشپزی برای رزمنده هاست.

جفرا الحب: خانه خانواده لحام را در خان یونس زدند و وقتی آمبولانس ها برای نجات رفتند، آمبولانس ها را هم زدند. آیا محکوم کننده ای هست؟ آمبولانس ها، مساجد، مدارس، دانشگاه ها، بیمارستان ها، بیمارستان بیت حانون، خانه ها، شرکت های ارتباطی، بانک ها، مراکز، برج ها و بازارها بمباران شدند.

روزنامه ایران

خاتون | ۱۰ تیر ۰۳ ، ۱۵:۱۰
۰۹ تیر۱۱:۵۴

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ اسماء خواجه زاده: آنچه امروز می‌خوانید روایت «نور» است. «نور عاشور» نام دختری اهل غزه است که حقوق می‌خواند و جنگ او و خانواده‌اش را آواره جنوب غزه و «رَفح» کرده است. این روایت، محتوایی است که او در فضای مجازی منتشر کرده است.

اینجا غزه است. جایی که بمباران نه فقط جان‌های عزیز، که رویاها و آینده‌ها و لباس‌عروس‌ها را زیر خروارها خاک دفن می‌کند و به آنها رنگ آوار می‌زند!

*

مثل هر دختری که رؤیای عروسی و پوشیدن لباس سفید را در سر دارد، هر کاری را که برای مراسم لازم بود انجام دادم. پیراهنی زیبا که وقتی می‌دیدمش لذت می‌بردم؛ یقین داشتم هر که آن را ببیند هم انتخابم را تحسین می‌کند. من و نامزدم «خالد»، تالار را رزرو کردیم؛ نورپردازی و گل‌آرایی و سایر جزئیات مراسم را هم آماده کردیم؛ خانه‌ای که قرار بود با عشق زیر سقفش زندگی کنیم را هم همین‌طور… اثاث و طراحی و رنگ‌هایش را طوری چیدیم که شبیه خودمان و قصه زندگی‌مان باشد.

یکی از آداب و رسوم عروسی در نوار غزه این است که عروس، بعد از آماده کردن لباس‌ها و وسایلش، آنها را داخل چمدان‌هایی تزیین‌شده می‌گذارد و طی مراسم کوچکی با حضور نزدیکان، آن وسایل را به خانه جدید می‌فرستد.

آن موقع مادرم برای من پنج دست لباس سنتی فلسطینی گلدوزی کرده بود. لباس‌ها از شدت زیبایی، جادویی بودند و من هیجان و شوق زیادی داشتم که همه، رنگ و طرح‌های زیبایشان را ببینند.

همه چیز را با خوشحالی آماده کرده بودم که این جنگ لعنتی از راه رسید! سه روز از جنگ گذشته بود که رژیم اشغالگر ما را مجبور کرد از خانه‌هایمان برویم؛ به دلیل اینکه محل زندگی ما منطقه خطر بود! آواره شدیم و با لباس‌هایی از خانه بیرون زدیم که یک روز، دو روز، یا یک هفته تنمان بود. البته؛ کلید خانه‌هایمان را به امید بازگشت برداشتیم...

رژیم اشغالگر قبلاً، یعنی در ماه می سال ۲۰۲۳ خانه‌مان را بمباران کرده بود. اوایل اکتبر بازسازی خانه را تمام کرده بودیم. اما دو هفته بعد از جنگ، وقتی خانه نبودیم، آنجا برای دومین بار بمباران شد و ویرانه‌ای سیاه از آن به جا ماند. تمام لباس‌های زیبایم سوخت و هیچ اثری از آن گلدوزی‌های سنتی فلسطینی پیدا نکردم. تمام چیزهایی که برای عروسی‌ام آماده کرده بودم هم ناپدید شد. آن موقع به خاطر از دست دادن وسایل ارزشمند و بسیار مهمم خیلی ناراحت بودم، اما خبر نداشتم که روزهای آینده قرار است روزهای سخت‌تری باشد!

خانه‌ای که من و خالد با هم وسایلش را چیده بودیم هم بمباران و با خاک یکسان شد. خانه‌ای که «راحت» به دست نیامده و حاصل سال‌ها، ماه‌ها، روزها و شب‌های طولانی‌ای بود که خالد در شیفت‌های بیمارستان چشم روی هم نگذاشته بود. تالار عروسی هم در یک چشم به هم زدن نابود شد. حتی مغازه لباس‌فروشی هم آتش گرفت و لباس‌هایم همراهش سوخت. در شهر دیگر چیزی نمانده بود که ما را یاد خوشحالی‌ها و روزهای شیرین‌مان بیندازد. حتی دوست عکاس‌مان «روند» که نامزدی ما را با عکس‌های خاصش ثبت کرده و قرار بود روز عروسی هم کنارمان باشد، همراه خانواده‌اش شهید شد.

رژیم اشغالگر هم او را کشت و هم عکس‌های عروسی من را به خاک سپرد! چقدر دلم می‌خواست آن لحظات را ثبت کنم، اما حالا دارم مصیبت‌های جنگ را می‌نویسم و در پلتفرم دیجیتالم هر رنجی که می‌بینم و می‌شنوم را ثبت می‌کنم… هرچند قابل توصیف نیست! صهیونیست‌ها حتی مهمان‌های جشن‌مان را هم کشتند. حالا بیشتر دوستان و فامیل‌هایم در این جنگ شهید شده‌اند.

حرف‌هایم شبیه رمان تراژیک دختری مالیخولیایی به نظر می‌رسد، اما در واقع چشمان من که قبلاً تمام رنگ‌ها را می‌دید و آنها را از هم تشخیص می‌داد، حالا همه‌جا فقط خاکستری را در آوار، سفید را در کفن و قرمز روشن را در خون می‌بیند.

و اما خالد عزیزم! او از وقتی جنگ شروع شد با تمام تلاش و توانش در بیمارستان شفا کار می‌کرد. حتی یک لحظه هم آنجا را ترک نکرد و به خانه نرفت. بعد از مدتی بیمارستان محاصره شد و دیگر کسی نتوانست با او تماس بگیرد. خبری از او نداشتیم. نمی‌دانستم حالش خوب است؟ هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آمد جز اینکه پای «الجزیره» بنشینم و با دقت آن را دنبال کنم تا یا چهره‌اش را ببینم یا نشانی که دلم را آرام کند، ولی هرچه می‌شنیدم خبر کشته شدن و دستگیری و آزار پزشکان بود، بدون اینکه نامی از آنها برده شود.

دیگر از دختر جوانی که زندگی را به آغوش می‌کشید به دختر ناامیدی تبدیل شدم که تمام مدت گریه می‌کرد و فقط لباس سیاه می‌پوشید چون آن شادی که قبلاً قلب‌اش را پر می‌کرد حالا به غمی بدل شده بود که سایه‌اش روی تمام شهر دیده می‌شد. این وقایع دردناک پیش از آواره شدن ما از شمال نوار غزه بود. ما هر لحظه با حملات دیوانه‌وار و هرروزه در معرض خطر مرگ بودیم.

حس می‌کردم مرگ هر شب دنبالمان می‌کند. برای همین وقتی خانواده‌ام خواب بودند و گدازه‌ها بر سر خانه‌ها می‌بارید، می‌رفتم و به درگاه خدا دعا می‌کردم. چشم به آسمان می‌دوختم و اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شد و تمام نیرویی که در طول روز ادعایش را داشتم، از بین می‌رفت، در تاریکی حل می‌شد. به جایش، قلب کوچک، ضعیف و ترسیده‌ای آشکار می‌شد که قادر نبود این همه غم و اندوه را تحمل کند. هر روز به خدا می‌گفتم: «تو نسبت به ما از همه مهربان‌تر و سخاوتمندتری و فقط تو می‌دانی چه چیز در سینه ماست.»

آهسته به او می‌گفتم: «پروردگارا! تو از من و حالم به من آگاه‌تری… تنها تو می‌دانی که من تحمل این داغ را ندارم و اگر برای خالد اتفاقی بیفتد، دیوانه می‌شوم. خدایا! من هیچ‌وقت در زندگی‌ام کسی را مثل او دوست نداشته‌ام. از کجا بفهمم حالش خوب است یا نه؟ خدایا! لطفاً برایم نشانه‌ای بفرست.» اما روزها به همان شکل تکرار می‌شد و دلم آرام و قرار نداشت، با این حال نمی‌توانستم نگرانی و اضطرابم را جلوی کسی نشان دهم چون این غم، غمی دسته‌جمعی بود نه غمی که فقط برای من باشد؛ تمام آنهایی که داخل شهر بودند انواع غم‌ها را در دل داشتند.

یک ماه بعد از این عذاب، خانه‌ای که بعد از آوارگی داخلش بودیم هم بمباران شد و ما به شکل معجزه‌واری از مرگ نجات پیدا کردیم. من آن موقع مرگ را نمی‌خواستم. نمی‌خواستم قبل از اینکه برای آخرین بار صدای خالد را بشنوم و به او بگویم خیلی دوستش دارم، بمیرم!

شمال کاملاً ویران شده بود و ما هیچ راهی نداشتیم جز اینکه آواره شویم و به سمت جنوب برویم. تمام این اتفاق‌ها در شرایطی رخ می‌داد که من خبری از خالد نداشتم. راه افتادیم و به نقطه وحشتناک ایست‌بازرسی ارتش رژیم اشغالگر رسیدیم. به ما دستور دادند کارت‌های شناسایی‌مان را نشان دهیم. همین که کارت را درآوردم، عکس خالد را که کنار عکس خودم گذاشته بودم دیدم. برای من که بعد از کیلومترها راه رفتن در حالی‌که از گرسنگی و آب آلوده و خستگی رنگم پریده بود و شانه‌ها و کمرم خم بود و تعادل نداشتم، همین کافی بود گریه سر دهم.

به خاطر روزهای سختی که پشت سر گذاشته بودیم، بی‌اختیار گریه کردم و آرزو می‌کردم فقط یک خبر از خالد بشنوم تا حرارت دلم سرد شود؛ اما هیچ خبری نبود!

از آن ایستگاه بدشگون مرگ رد شدیم و خسته به جنوب رسیدیم. باز هم تلاش کردم خبری از خالد پیدا کنم. هیچ نبود جز خبری که می‌گفت بیمارستان شفا با تمام افرادش تخلیه شده و فقط مدیر آن «محمد ابوسلمیه» و چهار پزشک و تعداد انگشت‌شماری پرستار آنجا مانده‌اند. خوشحال شدم و گفتم حتماً خالد بین آن پزشکان است. این باورم بود چون او را بیشتر از خودم می‌شناختم.

قبلاً به من گفته بود حتی اگر فاصله‌اش با مرگ یک قدم بیشتر نباشد، باز هم امکان ندارد از بیمارستان بیرون برود یا حتی یک مریض که به او نیاز دارد را رها کند. مطمئن بودم او آنها را رها نمی‌کند. چند روز بعد فهمیدم درست فکر می‌کردم و اتفاقی که افتاده دقیقاً طبق انتظارم بود. خالد جز معدود افرادی بود که از بیمارستان شفا نرفته بود.

بعدتر که او را دیدم نحیف شده بود، اما مقاومت در مقابل اشغالگران، بازجویی‌های وحشیانه‌شان و بدون آب و غذا سر کردن، تجربه سرسختی را روی چهره‌اش حک کرده بود… ما در این جنگ افرادی را از دست دادیم اما خدا را شکر خالد زنده بود. هنوز هم سعی می‌کند قوایش را جمع کند و به قول خودش به بیماران وفادار بماند. قول داده که نزد من برگردد و همین برایم کافی است!

مجله مهر

 

خاتون | ۰۹ تیر ۰۳ ، ۱۱:۵۴