اسماء خواجه‌زاده

نوشته‌ها و ترجمه‌ها

اسماء خواجه‌زاده

نوشته‌ها و ترجمه‌ها

روزگـاری، کلمات، زبان بودند؛
اکنون سکــوت... .

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسطین» ثبت شده است

۲۷ آبان۱۸:۱۴

ـــ

جورج عبدالله فعال سیاسی لبنانی در زندانهای فرانسه


تولد و زندگی جورج عبد الله
جورج ابراهیم عبدالله - اسم جنبشی عبدالقادر سعدی - در دوم آوریل ۱۹۵۱ در روستای قبیات در ناحیه عکار در شمال لبنان در خانواده‌ای مسیحی مارونی متولد شد و پدرش در ارتش لبنان کار می‌کرد. او از پانزده سالگی فعالیت سیاسی را شروع کرد و به حزب سوسیال ناسیونالیست سوریه پیوست.


تجربه عملی
جورج عبدالله تحصیلات خود را در دار المعلمین اشرفیه بیروت به پایان رساند و سال ۱۹۷۰ فارغ التحصیل و معلم مدرسه‌ای در عکار شد.  سپس شرایط غم‌انگیز منطقه باعث تغییر بینش او شد و در دهه ۱۹۷۰، در محافل حامی حقوق فلسطین و ناسیونالیسم عربی شرکت کرد و با دوستانش بر سر مظلومیت مردم فلسطین بحث می‌کردند.

 

حمایت از مبارزات فلسطین
در اواخر دهه هفتاد قرن پیش، به جنبش ملی لبنان (اتحاد فعال در طول جنگ داخلی لبنان) پیوست.
سال ۱۹۸۰، او و جمعی دیگر "جنبش‌های مسلح انقلابی لبنان" که یک جنبش مارکسیست و ضد امپریالیستی بود را تأسیس کردند. این جنبش مسئولیت پنج حمله را در اروپا بین سال‌های ۱۹۸۱ و ۱۹۸۲ به‌عنوان بخشی از فعالیت‌های وفادار به آرمان فلسطین به عهده گرفت.
ترورهای زیادی به این جنبش نسبت داده شد، از جمله قتل چارلز ری، معاون وابسته نظامی سفارت آمریکا در فرانسه، و یاکوف پارسیمانتوف، مشاور دوم سفارت رژیم صهیونیستی در پاریس.
جورج جمله مشهور خود که «من یک مبارزم نه جنایتکار» را در جریان این محاکمه خود در فرانسه گفت.

 

دستگیری و زندان
جورج عبدالله قبل از اینکه برای تحویل دادن وثیقه آپارتمانی که اجاره کرده بود به فرانسه برود در سوییس زندگی می‌کرد. پلیس فرانسه او را در ۲۴ اکتبر ۱۹۸۴ در شهر لیون به اتهام داشتن پاسپورت جعلی الجزایر دستگیر و به چهار سال حبس محکوم کرد.
در پاسخ به دستگیری وی، گروه مسلح وی، یک دیپلمات فرانسوی را در مارس ۱۹۸۵ ربودند. فرانسه قبول کرد زندانیان را از طریق الجزائر مبادله کند ولی به وعده خود درباره آزادی جورج عمل نکرد.
در آن زمان، پلیس فرانسه فاش کرد در زمان معامله به‌قول خودش مواد منفجره و سلاح‌هایی را در آپارتمان پیدا کرده، از جمله اسلحه‌ای که گمان داشت در قتل دیپلمات‌ها استفاده شده است.
جورج عبدالله در مارس ۱۹۸۷ به اتهام همدستی در اقدامات تروریستی و شرکت در ترور دیپلمات‌های آمریکایی و رژیم صهیونیستی به حبس ابد محکوم شد.
به گفته وکیل و حامیان او محاکمه عبدالله توسط یک قدرت خارجی ـ با اشاره به ایالات متحده آمریکا - انجام شد که با درخواست آزادی او مخالفت کرد.

 

درخواست آزادی
در سال ۱۹۹۹، جورج عبدالله شرایط آزادی مشروط خود را مطابق با قوانین فرانسه را فراهم کرد اما آزادی او چندین بار رد شد چون به گفته اداره کل پلیسِ وقت، فرانسه ترسید آزادی او، به‌عنوان یک شخصیت نمادین در مبارزه با صهیونیسم، نشان‌دهنده رویدادی بزرگ در لبنان باشد.
درخواست‌های او برای آزادی مشروط سال‌ها رد می‌شد. در فوریه ۲۰۱۲، نجیب میقاتی، نخست‌وزیر لبنان در سفری به پاریس خواستار آزادی او شد و او را «زندانی سیاسی» توصیف کرد.
در سال ۲۰۱۳، دادگاه فرانسه با آزادی او به شرط تبعید به لبنان موافقت اولیه خود را اعلام کرد، اما وزارت کشور فرانسه دستور اخراج لازم برای اجرای این تصمیم را صادر نکرد که این مسأله باعث شد او در زندان بماند.
روزنامه لبنانی الاخبار نوشت سال ۲۰۱۸ میشل عون، مدیر کل امنیت را مأمور کرد تا با رئیس سرویس اطلاعات خارجی فرانسه، ارتباط گرفته و تلاش کند راه حلی برای پرونده جورج پیدا کند.
در سال ۲۰۲، جورج از طریق مکاتبه با وزیر کشور باز هم تلاش کرد، اما تلاش‌های او بی‌پاسخ ماند. چندین تظاهرات در مقابل سفارت فرانسه در بیروت برگزار شد و خواستار آزادی فوری جورج عبدالله و امضای تصمیم فرستادن او به لبنان شدند.
در ۱۵ نوامبر ۲۰۲۴، داگاه فرانسه یازدهمین درخواست آزادی مشروط جورج عبدالله را (پس از ۴۰ سال) تأیید و دادستانی گفت دادگاه اجرای احکام از ۶ دسامبر به جورج عبدالله اجازه آزادی مشروط می‌دهد به شرط اینکه از قلمرو ملی خارج شود و دیگر برنگردد.
از سوی دیگر، دفتر دادستانی ملی ضد تروریسم در فرانسه اعلام کرد که قصد دارد نسبت به این تصمیم تجدیدنظرخواهی کند تا راه را برای به تعویق انداختن اجرای حکم باز شود.

خاتون | ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۸:۱۴
۰۹ تیر۱۱:۵۴

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ اسماء خواجه زاده: آنچه امروز می‌خوانید روایت «نور» است. «نور عاشور» نام دختری اهل غزه است که حقوق می‌خواند و جنگ او و خانواده‌اش را آواره جنوب غزه و «رَفح» کرده است. این روایت، محتوایی است که او در فضای مجازی منتشر کرده است.

اینجا غزه است. جایی که بمباران نه فقط جان‌های عزیز، که رویاها و آینده‌ها و لباس‌عروس‌ها را زیر خروارها خاک دفن می‌کند و به آنها رنگ آوار می‌زند!

*

مثل هر دختری که رؤیای عروسی و پوشیدن لباس سفید را در سر دارد، هر کاری را که برای مراسم لازم بود انجام دادم. پیراهنی زیبا که وقتی می‌دیدمش لذت می‌بردم؛ یقین داشتم هر که آن را ببیند هم انتخابم را تحسین می‌کند. من و نامزدم «خالد»، تالار را رزرو کردیم؛ نورپردازی و گل‌آرایی و سایر جزئیات مراسم را هم آماده کردیم؛ خانه‌ای که قرار بود با عشق زیر سقفش زندگی کنیم را هم همین‌طور… اثاث و طراحی و رنگ‌هایش را طوری چیدیم که شبیه خودمان و قصه زندگی‌مان باشد.

یکی از آداب و رسوم عروسی در نوار غزه این است که عروس، بعد از آماده کردن لباس‌ها و وسایلش، آنها را داخل چمدان‌هایی تزیین‌شده می‌گذارد و طی مراسم کوچکی با حضور نزدیکان، آن وسایل را به خانه جدید می‌فرستد.

آن موقع مادرم برای من پنج دست لباس سنتی فلسطینی گلدوزی کرده بود. لباس‌ها از شدت زیبایی، جادویی بودند و من هیجان و شوق زیادی داشتم که همه، رنگ و طرح‌های زیبایشان را ببینند.

همه چیز را با خوشحالی آماده کرده بودم که این جنگ لعنتی از راه رسید! سه روز از جنگ گذشته بود که رژیم اشغالگر ما را مجبور کرد از خانه‌هایمان برویم؛ به دلیل اینکه محل زندگی ما منطقه خطر بود! آواره شدیم و با لباس‌هایی از خانه بیرون زدیم که یک روز، دو روز، یا یک هفته تنمان بود. البته؛ کلید خانه‌هایمان را به امید بازگشت برداشتیم...

رژیم اشغالگر قبلاً، یعنی در ماه می سال ۲۰۲۳ خانه‌مان را بمباران کرده بود. اوایل اکتبر بازسازی خانه را تمام کرده بودیم. اما دو هفته بعد از جنگ، وقتی خانه نبودیم، آنجا برای دومین بار بمباران شد و ویرانه‌ای سیاه از آن به جا ماند. تمام لباس‌های زیبایم سوخت و هیچ اثری از آن گلدوزی‌های سنتی فلسطینی پیدا نکردم. تمام چیزهایی که برای عروسی‌ام آماده کرده بودم هم ناپدید شد. آن موقع به خاطر از دست دادن وسایل ارزشمند و بسیار مهمم خیلی ناراحت بودم، اما خبر نداشتم که روزهای آینده قرار است روزهای سخت‌تری باشد!

خانه‌ای که من و خالد با هم وسایلش را چیده بودیم هم بمباران و با خاک یکسان شد. خانه‌ای که «راحت» به دست نیامده و حاصل سال‌ها، ماه‌ها، روزها و شب‌های طولانی‌ای بود که خالد در شیفت‌های بیمارستان چشم روی هم نگذاشته بود. تالار عروسی هم در یک چشم به هم زدن نابود شد. حتی مغازه لباس‌فروشی هم آتش گرفت و لباس‌هایم همراهش سوخت. در شهر دیگر چیزی نمانده بود که ما را یاد خوشحالی‌ها و روزهای شیرین‌مان بیندازد. حتی دوست عکاس‌مان «روند» که نامزدی ما را با عکس‌های خاصش ثبت کرده و قرار بود روز عروسی هم کنارمان باشد، همراه خانواده‌اش شهید شد.

رژیم اشغالگر هم او را کشت و هم عکس‌های عروسی من را به خاک سپرد! چقدر دلم می‌خواست آن لحظات را ثبت کنم، اما حالا دارم مصیبت‌های جنگ را می‌نویسم و در پلتفرم دیجیتالم هر رنجی که می‌بینم و می‌شنوم را ثبت می‌کنم… هرچند قابل توصیف نیست! صهیونیست‌ها حتی مهمان‌های جشن‌مان را هم کشتند. حالا بیشتر دوستان و فامیل‌هایم در این جنگ شهید شده‌اند.

حرف‌هایم شبیه رمان تراژیک دختری مالیخولیایی به نظر می‌رسد، اما در واقع چشمان من که قبلاً تمام رنگ‌ها را می‌دید و آنها را از هم تشخیص می‌داد، حالا همه‌جا فقط خاکستری را در آوار، سفید را در کفن و قرمز روشن را در خون می‌بیند.

و اما خالد عزیزم! او از وقتی جنگ شروع شد با تمام تلاش و توانش در بیمارستان شفا کار می‌کرد. حتی یک لحظه هم آنجا را ترک نکرد و به خانه نرفت. بعد از مدتی بیمارستان محاصره شد و دیگر کسی نتوانست با او تماس بگیرد. خبری از او نداشتیم. نمی‌دانستم حالش خوب است؟ هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آمد جز اینکه پای «الجزیره» بنشینم و با دقت آن را دنبال کنم تا یا چهره‌اش را ببینم یا نشانی که دلم را آرام کند، ولی هرچه می‌شنیدم خبر کشته شدن و دستگیری و آزار پزشکان بود، بدون اینکه نامی از آنها برده شود.

دیگر از دختر جوانی که زندگی را به آغوش می‌کشید به دختر ناامیدی تبدیل شدم که تمام مدت گریه می‌کرد و فقط لباس سیاه می‌پوشید چون آن شادی که قبلاً قلب‌اش را پر می‌کرد حالا به غمی بدل شده بود که سایه‌اش روی تمام شهر دیده می‌شد. این وقایع دردناک پیش از آواره شدن ما از شمال نوار غزه بود. ما هر لحظه با حملات دیوانه‌وار و هرروزه در معرض خطر مرگ بودیم.

حس می‌کردم مرگ هر شب دنبالمان می‌کند. برای همین وقتی خانواده‌ام خواب بودند و گدازه‌ها بر سر خانه‌ها می‌بارید، می‌رفتم و به درگاه خدا دعا می‌کردم. چشم به آسمان می‌دوختم و اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شد و تمام نیرویی که در طول روز ادعایش را داشتم، از بین می‌رفت، در تاریکی حل می‌شد. به جایش، قلب کوچک، ضعیف و ترسیده‌ای آشکار می‌شد که قادر نبود این همه غم و اندوه را تحمل کند. هر روز به خدا می‌گفتم: «تو نسبت به ما از همه مهربان‌تر و سخاوتمندتری و فقط تو می‌دانی چه چیز در سینه ماست.»

آهسته به او می‌گفتم: «پروردگارا! تو از من و حالم به من آگاه‌تری… تنها تو می‌دانی که من تحمل این داغ را ندارم و اگر برای خالد اتفاقی بیفتد، دیوانه می‌شوم. خدایا! من هیچ‌وقت در زندگی‌ام کسی را مثل او دوست نداشته‌ام. از کجا بفهمم حالش خوب است یا نه؟ خدایا! لطفاً برایم نشانه‌ای بفرست.» اما روزها به همان شکل تکرار می‌شد و دلم آرام و قرار نداشت، با این حال نمی‌توانستم نگرانی و اضطرابم را جلوی کسی نشان دهم چون این غم، غمی دسته‌جمعی بود نه غمی که فقط برای من باشد؛ تمام آنهایی که داخل شهر بودند انواع غم‌ها را در دل داشتند.

یک ماه بعد از این عذاب، خانه‌ای که بعد از آوارگی داخلش بودیم هم بمباران شد و ما به شکل معجزه‌واری از مرگ نجات پیدا کردیم. من آن موقع مرگ را نمی‌خواستم. نمی‌خواستم قبل از اینکه برای آخرین بار صدای خالد را بشنوم و به او بگویم خیلی دوستش دارم، بمیرم!

شمال کاملاً ویران شده بود و ما هیچ راهی نداشتیم جز اینکه آواره شویم و به سمت جنوب برویم. تمام این اتفاق‌ها در شرایطی رخ می‌داد که من خبری از خالد نداشتم. راه افتادیم و به نقطه وحشتناک ایست‌بازرسی ارتش رژیم اشغالگر رسیدیم. به ما دستور دادند کارت‌های شناسایی‌مان را نشان دهیم. همین که کارت را درآوردم، عکس خالد را که کنار عکس خودم گذاشته بودم دیدم. برای من که بعد از کیلومترها راه رفتن در حالی‌که از گرسنگی و آب آلوده و خستگی رنگم پریده بود و شانه‌ها و کمرم خم بود و تعادل نداشتم، همین کافی بود گریه سر دهم.

به خاطر روزهای سختی که پشت سر گذاشته بودیم، بی‌اختیار گریه کردم و آرزو می‌کردم فقط یک خبر از خالد بشنوم تا حرارت دلم سرد شود؛ اما هیچ خبری نبود!

از آن ایستگاه بدشگون مرگ رد شدیم و خسته به جنوب رسیدیم. باز هم تلاش کردم خبری از خالد پیدا کنم. هیچ نبود جز خبری که می‌گفت بیمارستان شفا با تمام افرادش تخلیه شده و فقط مدیر آن «محمد ابوسلمیه» و چهار پزشک و تعداد انگشت‌شماری پرستار آنجا مانده‌اند. خوشحال شدم و گفتم حتماً خالد بین آن پزشکان است. این باورم بود چون او را بیشتر از خودم می‌شناختم.

قبلاً به من گفته بود حتی اگر فاصله‌اش با مرگ یک قدم بیشتر نباشد، باز هم امکان ندارد از بیمارستان بیرون برود یا حتی یک مریض که به او نیاز دارد را رها کند. مطمئن بودم او آنها را رها نمی‌کند. چند روز بعد فهمیدم درست فکر می‌کردم و اتفاقی که افتاده دقیقاً طبق انتظارم بود. خالد جز معدود افرادی بود که از بیمارستان شفا نرفته بود.

بعدتر که او را دیدم نحیف شده بود، اما مقاومت در مقابل اشغالگران، بازجویی‌های وحشیانه‌شان و بدون آب و غذا سر کردن، تجربه سرسختی را روی چهره‌اش حک کرده بود… ما در این جنگ افرادی را از دست دادیم اما خدا را شکر خالد زنده بود. هنوز هم سعی می‌کند قوایش را جمع کند و به قول خودش به بیماران وفادار بماند. قول داده که نزد من برگردد و همین برایم کافی است!

مجله مهر

 

خاتون | ۰۹ تیر ۰۳ ، ۱۱:۵۴
۱۳ شهریور۰۹:۴۳

نویسنده: عمران عبدالله 

کتاب «اسلو 2؛ صلح بدون زمین» در سال 1995 توسط «دار المستقبل العربی» منتشر شد. این کتاب، تتمه کتاب «غزه ـ اریحا؛ صلح آمریکایی» به شمار می‌آید.

با وجود اینکه اندیشمند فلسطینی ـ آمریکایی، ادوارد سعید (1935 ـ 2003) یکی از نخستین کسانی بود که طرفدار ادغام دو دولت بود و در سال 1988 ـ در جلسه مجلس ملی فلسطین در الجزائر (در سال‌های 1977 و 1991 عضو آن بود) ـ به نفع برپایی دولت فلسطین رأی داد، و همراه با محمود درویش در ساخت «مدرک اعلام دولت فلسطین» مشارکت کرد؛ در سال 1991 در اعتراض به توافقنامه اسلو و شروط آن که به نظرش غیرقابل قبول بود، از مجلس استعفا داد.

سعید در سال 1993 در کتاب خود به نام «صلح بدون زمین» توافقنامه اسلو را محکوم و پیش‌بینی کرد که «هرگز به برپایی یک دولت واقعا فلسطینی منجر نخواهد شد». و گفت: «سازمان آزادیبخش فلسطین با بقای آن چند نفر در رهبری، خودش را از یک جنبش آزادیبخش ملی به چیزی مانند یک حکومت شهرستانی کوچک تبدیل کرده است». در مقابل نیز، حکومت خودگردان در سال 1995 فروش کتاب‌های او را در اراضی خود ممنوع نمود اما چند سال بعد، پس از اینکه سعید، عرفات را تحسین کرد که از امضای هر توافقنامه‌ای در کمپ دیوید (سال 2000) خودداری کرده و اجلاس بدون توافقنامه به پایان رسیده، روابط حسنه شد.

کتاب «اسلو 2؛ صلح بدون زمین» به‌عنوان تتمه کتاب «غزه ـ اریحا: صلح آمریکایی» از «دار المستقبل العربی» منتشر شد و استاد نقد ادبی و ادبیات تطبیقی دانشگاه کلمبیا در این کتاب کلیت انتقادهایش نسبت به توافقنامه اسلو را بیان کرد، و افرادی را که «فلسطینیان متعقل» می‌نامد و یأس و تسلیم حاکم در طبقات آنها، و احساس ناتوانیشان را سرزنش می‌کند و آن را در جمله «جایگزین دیگری وجود ندارد» خلاصه می‌کند.

سعید که در قدس به دنیا آمده و در نیویورک از دنیا رفته، فعال و محقق و مولف و منتقد ادبیات و موسیقی بود، و بیشتر دانشجویان علوم انسانی در آمریکا با میراث او برخورد داشته‌اند و کتاب «استشراق»ش راه را برای انقلابی در مطالعات ادبیات و تاریخ و سیاست آماده کرد.

خاتون | ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۴۳
۰۷ خرداد۱۸:۴۷

شهرستان ادب: وقتی «رضوی عاشور» در سال ۲۰۱۰ رمان "طنطوریه" را به انتشارات "دارالشروق" در مصر می‌سپرد، گمان نمی‌کرد با این استقبال گسترده مواجه شود. اما وقتی کارش در ایران با عنوان «من پناهنده نیستم» ترجمه شد، دست به دست چرخید. عاشور، در مصاحبه پیشرو از انگیزه‌هایش، مسئله اشغال و اساسا نوشتن، بحث می‌کند. در اینجا از مترجم اثر، خانم «اسماء خواجه‌زاده»، که این مصاحبه را در اختیار موسسه قرار دادند، سپاسگذاریم و شما را به خواندن این گفت‌و‌گو دعوت می‌کنیم:

 اجازه بدهید با رمان آخرتان «طنطوریه» شروع کنیم. چرا الان طنطوریه؟

- طنطوریه به روستای طنطوره منسوب است که در ساحل فلسطین واقع شده و بیست کیلومتر از شهر حیفا فاصله دارد و اهالی آن در می 1948 مورد هجوم شدید گروه‌های صهیونیستی قرار گرفتند و از روستایشان دفاع کردند و شجاعانه در مقابل آن حمله‌ی بیرحمانه ایستادند. اما از آنجا که نیروهای صهیونیستی به انواع سلاح‌ها مجهز بودند معرکه با شکست مقاومان پایان یافت و قتل عام بزرگی در این روستا رخ داد و مردمش را کوچ دادند. حجم و بیرحمی و تراژدی این قتل عام در حد کشتار دیر یاسین است.

رمان درباره‌ی زنی از روستای طنطوره است و زندگی او را از کودکی دنبال می‌نماید. او بعد از مشاهده‌ی آن کشتار از روستا خارج شده و من او را در سفرش به سرزمین‌های مختلف، به جنوب لبنان و اقامت در صیدا و بعد بیروت و بعدش خلیج و سپس اسکندریه و بازگشت به صیدا دنبال می‌کنم. این رمان روایت چند نسل بوده و آمیزه‌ی تخیل و مستندات و حوادثی کاملا واقعی است. مثلا وقتی درباره‌ی گذشته‌ی این زن حرف می‌زنم درباره‌ی طنطوره سخن می‌گویم؛ درباره‌ی روستای معین و شناخته‌شده‌ای در تاریخ و جغرافیای فلسطین. یا وقتی درباره‌ی زن شتیلا حرف می‌زنم چند شخصیت حقیقی را وارد داستان می‌کنم، مثلا جاهایی که انیس صایغ و خانم دکتر بیان نویهض حوت مولف کتاب «صبرا و شتیلا وارد متن می‌شوند.

 

چرا حالا به موضوع فلسطین پرداخته‌اید؟ بعد از گذشت سال‌های طولانی از رابطه‌تان با فلسطینی‌ها؟

- من به اشکال مختلف به قضیه‌ی فلسطین پرداخته‌ام. اما این متن قانونی دارد! چون تو تصمیم می‌گیری تحقیق یا کتابی درباره‌ی موضوعی بنویسی اما نمی‌توانی تصمیم بگیری در یک لحظه‌ی تعیین‌شده رمانی درباره‌ی موضوعی بنویسی، چون رمان‌ها مثل جنیان، انتظارشان را داشته باشی یا نداشته باشی، ظاهر می‌شوند. من انتظار داشتم یک روز چیزی بنویسم که آن را رمانم درباره‌ی فلسطین بدانم و این کار را دوست داشتم و منتظرش بودم. وقتی اولین جمله‌های رمان به ذهنم رسید فهمیدم این رمان را شروع خواهم کرد و عموما وقتی اولین جمله با ریتم معینی پیدایش می‌شود، تمام رمان پشت سرش می‌آید. وقتی دست به نوشتن بردم خیال می‌کردم کار چهار یا پنج سال از من زمان خواهد گرفت، اما بعد غافلگیری اتفاق افتاد! گویی این تأخیر رخ داده بود چون رمان در طول عمرم درون من نوشته می‌شد. یعنی داشته‌های شناختی و احساسات من در قبال موضوع درون من اماده بودند. در نتیجه وقتی نوشتم، به نرمی غیرمعمولی قلم زدم، و به‌رغم اینکه فعالیت در دانشگاه را ادامه می‌دادم، رمان را در عرض ده ماه نوشتم. و این عجیب بود چون در زمانی دور از انتظار رمان را تمام کردم.

 

فلسطین همیشه در رمان‌های شما وجود داشته؛ گاه به شکل نمادین و گاه گذرا... چرا این بار این موضوع را مستقیما برای نوشتن رمان «طنطوریه»ی خود انتخاب کردید؟

ـ فلسطین و نزاع عربی اسراییلی با قدرت در تاریخ معاصر ما، تجربه‌ی نسل من و نیز تجربه‌ی شخصی‌ام حضور دارد و این مسأله توضیح می‌دهد چرا در رمان‌هایم به آنها می‌پردازم. من چند سال قبل از «طنطوریه»، کتاب «اطیاف» (1999) و «قطعة من اوروبا» (2003) را نوشتم و مختصرا به موضوع پرداخته‌ام اما فکر می‌کنم این حضور به متون دیگری که به این موضوع نمی‌پردازند هم کشیده می‌شود؛ هرچند در این حالت همچون خیال بیرون از نص باقی مانده و تنها اندکی از معنای خود را به متن بخشیده و شاید شکل و مسیر متن را تفسیر نماید.

در طنطوریه تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود.

 

چرا «طنطوریه»؟

- شاید چون سال‌ها بود می‌خواستم درباره‌ی «نکبت» بنویسم و حالا که دیگر شصت سالگی را رد کرده‌ام می‌خواستم قبل از مرگ خواسته‌ام را برآورده کنم. انگیزه‌ی اصلی، پیچیده است. شاید این رمان جوابیه‌ای به شیوه‌ی رمان‌نویسان به گفتمان رسمی‌ای باشد که می‌گوید ساحل فلسطین (منظورم عکا و حیفا و یافا و لد و.. است) به «اسراییل» تبدیل شده و ما می‌بایست این مسأله را بپذیریم.

 

آیا می‌توان گفت رمان شما، تاریخی موازی با تاریخ رسمی نگاشته و حوادث و وقایع فلسطین به دور از تحریف در آن ارائه می‌شود؟

ـ این کتاب رمان است. یعنی یک اثر هنریِ مبتنی بر روایت که تجربه‌ای را به خواننده منتقل می‌کند که می‌تواند ذهن و وجدان او را غنی سازد. هم‌چنین نوعی حفاری است که مقداری از ذخایر حافظه را استخراج می‌کند تا آنها را بین مردم پخش کند و شیوه‌ی فنی که اندیشه و واقعیت را به تجربه‌ی واقعی بدل می‌کند را یادشان بیاورد یا یادشان بدهد. بنابراین سخن از تاریخ موازی اغراق‌آمیز است. من رشته‌ای از این تاریخ را دنبال کردم و آن رشته نشان‌دهنده‌ی هزار یا صدها هزار رشته در بافت تاریخ است که تلاش کرده‌ام از طریق روایت، شخصیت‌ها، زبان و ریتم‌ها به‌گونه‌ای آن را منتقل کنم که این بافت، تجربه‌ای دیدنی و قابل لمس بوده و خوانندگان آن را بفهمند و تحت تاثیرش قرار بگیرند.

 

«رقیه» راوی اصلی متن است اما گاهی راوی دیگری پیدایش می‌شود، مشخصا وقتی درباره‌ی خودش با ضمیر غایب حرف می‌زند. آیا این یعنی نسبت به خودش احساس غربت دارد؟ یا بین او و شما به عنوان راوی تداخلی وجود دارد؟

- رقیه صیغه‌ی متکلم به کار می‌برد اما هرازگاهی با صیغه‌ی مفرد غایب به خودش اشاره می‌کند طوری که انگار درباره‌ی شخص دیگری حرف می‌زند. اما معنایش این نیست که سخن به راوی دیگری منتقل می‌شود بلکه یعنی او وقتی درباره‌ی خودش حرف می‌زند، به دختری که بوده نگاه می‌کند و مراحل گذشته‌ی زندگی‌اش را بازیابی می‌کند، یا به درون خودش. رقیه است که از اول تا اخر رمان را روایت می‌کند اگرچه بعضی جاها شنیده‌هایش از روایات دیگران را هم واردش می‌نماید. منِ نویسنده به دیدگاه رقیه که با زبان خود روایتش را نقل می‌کند پایبندم اما طبیعتا کلیت رمان آفرینشِ من است، و به همین دلیل من را بیان می‌کند، نه به این معنا که من به شخصیت دیکته می‌کنم چه بگوید؛ این مسأله خودش از طریق ساختار رمان و زبان و نقطه‌ی آغاز و نقطه‌ی پایان تا آخر عناصر هنری زیربنایی کلیت اثر انجام می‌شود و مثل هر رمان دیگری برای آفریننده‌اش حرفی می‌سازد که از طریق آن در فرهنگ و تاریخ شریک می‌شود.

 

شما تا کجا با او همذات‌پنداری می‌کنید مخصوصا که او درون حوادث «طنطوریه» را نوشته است؟

ـ رقیه رمان «طنطوریه» را ننوشته است، بلکه من رمانی نوشته‌ام که شخصیت اصلی‌اش زنی است که سعی دارد روایتش را گاهی با گردآوری و گاهی با داستان و یادآوری و گاهی تأمل و بعضی اوقات تداعی حکایت کند، و حکایت او آمیزه‌ای از تخیل و وقایع تاریخی آشکار است: رقیه و مادر و پدر و برادر و شوهر و فرزندان شخصیت‌های خیالی، اما کشتار و اخراج اجباری و پناه به لبنان و اردوگاه و جنگ لبنان وقایعی مستندند. اینجا تاریخ شخصی با شخصیت‌هایی که ذهن من به‌واسطه‌ی تاریخ مشترک با فلسطینی‌ها آن را ساخته تداخل پیدا می‌کند.

در این چارچوب، من گاهی کاری می‌کردم یک شخصیت خیالی مثل رقیه یا یکی از افراد خانواده در صحنه با شخصیتی واقعی مشارکت داشته باشند؛ مثل معروف سعد (فرمانده‌ی لبنانی که سال 1958 شهید شد) یا خانم دکتر بیان نویهض (تاریخ‌نگار لبنانی) یا دکتر انیس صایغ مؤسس مرکز بررسی‌های فلسطین، الخ. و این بازی هنری‌ای است که شاید خواننده متوجه آن نشود یا متوجه شود و معانی اضافه‌شده را به دست بیاورد. بنابراین من تخیل را با وقایع مبتنی بر واقعیت‌های خودم درهم می‌تابم اما تخیل در این رمان مثل بقیه‌ی رمان‌های من و سایر نویسندگان برای دستیابی به معادله‌ای که خالی از پارادوکس نیست تلاش می‌کند.

 

هنگام نوشتن کدام یک از شما دیگری را راه برده؟

ـ سوال به‌جا و در عین حال سختی است. به نظر می‌رسد او دست مرا گرفته و می‌برد در حالی‌که من تصور می‌کنم خودم او را هدایت می‌کنم. شاید هم مساله برعکس باشد. خیال می‌کنم بخش قابل توجهی از نوشتن در جای ناخودآگاه و پیچیده و مبهمی شکل می‌گیرد و تنها کار نویسنده این است که راه را باز بگذارد تا او خارج شود، در غیر این‌صورت چه توضیحی برای این داریم که؛ من وقتی نوشتن یک فصل را تمام کردم و از پای کامپیوتر بلند شدم نمی‌دانم قضایا مرا به کجا خواهد برد و بعدش چه اتفاقی خواهد افتاد، و روز بعد وقتی می‌نشینم تا بنویسم رقیه با اخباری که پنهان کرده و با شخصیت‌های آشنایانش که منتظرند تا به شکل حروف و کلمات خارج شوند، پیدایش می‌شود! به نظرم نوشتنِ هنری یک روند بسیار پیچیده است که خودآگاه و ناخودآگاهِ فرهنگِ نویسنده و آشنایان و تجارب و زبانش و مولفه‌های بی‌شماری که عقل و وجدانش را ساخته در آن موثرند.

 

در رمان‌های شما نمونه‌ی زن کوچ‌داده‌شده تکرار می‌شود. چرا شما این دغدغه را دارید؟ و این مسأله در «طنطوریه» تا کجا رشد کرده؟

ـ نمونه‌هایی از این قبیل و نمونه‌های دیگر زنان یا مردانی که در مکان خود ریشه دارند وجود دارد. شاید نمونه‌ی شخصیت کوچ‌داده‌شده به این دلیل توجهت را جلب کرده که یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید. حتی «ادوارد سعید» بخشی از نوشته‌هایش (مشخصا در کتاب «صور المثقف») را به روشنفکر کوچ‌داده‌شده اختصاص داده است. در هر حال من فکر می‌کنم بیشتر شخصیت‌های من گرفتار غربت‌اند. اما اینکه در این رمان تا چه حد رشد کرده؟ ارزیابی‌اش با خوانندگان است.

 

قبلا گفته‌اید با «نوشتن از بیرون» مخالفید. شما تا چه اندازه درگیر حوادث آن رمان و تجربه‌ی شخصی‌تان شده‌اید؟

ـ نوشتن، دانش است. منظورم از دانش، اطلاعات نیست بلکه مهارت‌های انسانی و تجارب و احاطه به موضوع و عمق دانش به طور کلی است، و این مساله با اینکه گاهی وقایع مبتنی بر اطلاعات را تقویت کنی منافاتی ندارد، چون من یا مستقیما با همزیستی آشنا می‌شوم (که اسمش را می‌گذارم تجربه) یا با مطالعه‌ی گسترده.

درباره‌ی موضوع فلسطین، من با تعدادی از فلسطینی‌ها زندگی کرده‌ام و بعضی از آنها اعضای خانواده‌ی من هستند از جمله همسرم که فلسطینی است. در نتیجه امکان این را داشتم که مساحت تجربه‌ی مألوفم را منتقل کنم. البته طنطوره یکی از روستاهایی است که در سال 1948 اشغال شد و به همین دلیل از تجربه‌ی همسرم مرید برغوثی، که یکی از اهالی کرانه‌ی غربی است و سال 1967 اشغال شده، فاصله دارد. و من باید با این منطقه، جغرافی و اهالی‌اش و اتفاقی که هنگام حمله به روستا برای مردم آنجا افتاد و همین‌طور سرنوشت‌هایشان بعد از اخراج آشنا می‌شدم. گاهی یک اثر اقتضا می‌کند نویسنده بخواند و جستجو کرده و اطلاعات دانش ناقصش را کامل کند و این کاری بود که من کردم.

 

منبع: شهرستان ادب

خاتون | ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۷
۲۶ شهریور۲۲:۵۴

ـ 

برگردان: اسماء خواجه زاده

یک سال و نیم پیش «میلانه بطرس» را در اردوگاه شتیلا در جنوب بیروت دیدم. من آن موقع جزء گروه خبرنگارانی بودم که برای بازدید از اردوگاه‌های فلسطینی در لبنان رفته بودند.

کشتار صبرا و شتیلا


آن موقع میلانه به ورودی اردوگاه آمده بود و در محلی که یادبودی برای شهدای کشتار صبرا و شتیلا نصب کرده بودند ایستاد و تنها عکس یادگاری شوهر و سه پسرش (خضر و قاسم و محمد) را جلوی دوربین عکاس‌ها گرفت. عکسی که عکاس در سال 1982 از او گرفته بود. در این عکس، میلانه بطرس لباسی سیاه با راه‌راه‌های سفید به تن داشت و قسمتی از پاهایش غرق خون و خاک دیده می‌شد، و اجساد بی‌جان پسرها و همسرش روی هم افتاده بودند. او موقع عبور خبرنگار، شالش را از سر برداشته و بدون توجه برایش دست تکان داده و داد می‌زند: «عکس بگیر! از من و بچه‌ها و شوهرم عکس بگیر... آنها پسرهای من‌اند... عکس بگیر. عکس بگیر» بعد شروع می‌کند و پشت سر هم دست بر سر می‌کوبد.
بعد برای ما تعریف کرد که در چه وضعیتی بچهها و شوهرش را پیدا کرده. انگشتش را روی عکس میگذاشت و توضیح میداد: «این قاسم است، نوزده سالش بود، به سرش شلیک کردند. این محمد است، هفده سالش بود و به سینهاش شلیک کردند»، بعد عکس را نزدیک میآورد تا واضحتر ببیند و ادامه میدهد: «این خضر است، شانزده سالش بود و این هم علی شوهرم است».

خاتون | ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۴
۰۷ اسفند۲۰:۳۸
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، رمان «من پناهنده نیستم»، زندگی یک خانواده فلسطینی اهل طنطوره - روستایی ساحلی است که در 49 کیلومتری حیفا در جنوب فلسطین واقع شده - را به تصویر می‌کشد که به علت حمله اسرائیلی‌ها از سرزمین خود کوچ می‌کنند. شخصیت اصلی و قهرمان داستان زنی به نام رقیه است. او به اصرار پسرش حسن داستان زندگی خود را تعریف می‌کند.


این رمان روایت پناهندگی فلسطینیان و جنگ داخلی لبنان و حمله اسراییل به این کشور است، رنج هجرت و قتل عام و وقایع بزرگی که بعد از پیمان اوسلو بر سر فلسطین آمده است؛ همه این روایات چنان با جزئیات دقیقی بیان می‌شود که یکی از مهمترین رمان‌های مربوط به واقعه 1948 فلسطین در ادبیات روایی عرب را رقم می‌زند. حکایتی از مصیبت ملت فلسطین و اجبار آنان برای خروج از سرزمین و وطنشان و زندگی تلخ در نقاط مختلف جهان به امید بازگشت به وطن.

رضوی عاشور در این اثر چنان از فلسطین و سنت‌های آن می‌نویسد، که گویی در آنجا زندگی می‌کند. البته این یکی از ویژگی‌های مثبت و از ویژگی‌های سبک نوشتاری عاشور است که در دیگر آثار او نیز به خوبی قابل مشاهده است. پرداختن به جزئیات زندگی، سنت‌ها و آیین‌ها، دغدغه‌های یک فلسطینی به صورت پیوسته در کتاب دیده می‌شود؛ هرچند ممکن است گاه برای مخاطب ملال‌انگیز شود.

رقیه، شخصیت اصلی این داستان، قصه زندگی خانواده‌اش را از کودکی تا بزرگسالی روایت می‌کند. «رقیه» در واقع نمادی است از تمام جوانان فلسطینی که دوره تاریخی سختی را پشت سر می‌گذارند. «من پناهنده نیستم» نماینده‌ای است برای معرفی میراث فلسطین از عادات و سبک زندگی گرفته تا آهنگ‌ها و موسیقی.

نثر نویسنده و از سوی دیگر آشنایی او با جزئیات زندگی و دغدغه‌های «رقیه» به عنوان یک جوان فلسطینی کتاب را برای علاقه‌مندان به ادبیات عرب خواندنی کرده است؛ به طوری که مخاطب می‌تواند با رنج «رقیه‌»ها در پیکار با سرنوشت، آوارگی و دلتنگی همدل باشد. روایتی که در آن گاه نفس تاریخ نیز به شماره می‌افتد. «من پناهنده نیستم» داستانی است از رنج و عشق و اشاره‌ای است به زندگی هزاران نفر که نادیده گرفته شدند.

رضوی عاشور (1946 - 2014) داستان‌نویس و منتقد ادبی و استاد دانشگاه مصری است. برخی آثار این نویسنده به زبانهای انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی و اندونزیایی ترجمه شده و چند کتاب او برنده جایزه‌های متعدد ادبی از جمله بهترین کتاب نمایشگاه بین‌المللی کتاب قاهره و جایزه ادبی کنستانتین کاوافی شده‌اند.  او مادر تمیم برغوثی (شاعر) و همسر مرید برغوثی، ادیب و شاعر فلسطینی است. او در سال 2014، در سن 68 سالگی و در پی بیماری در قاهره درگذشت.

انتشارات شهرستان ادب این کتاب را با ترجمه اسماء خواجه‌زاده در 462 صفحه و با قیمت 52 هزار تومان به چاپ رسانده است.

خاتون | ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۳۸
۲۷ بهمن۱۳:۰۰

شهرستان ادب: رمان «من پناهنده نیستم» نوشتۀ «رضوی عاشور» با ترجمه «اسماء خواجه‌زاده» از انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسید.

رمان «من پناهنده نیستم»، زندگی یک خانواده فلسطینی اهل طنطوره - روستایی ساحلی است که در 49 کیلومتری حیفا در جنوب فلسطین واقع شده - را به تصویر می کشد که به علت حمله اسرائیلی ها از سرزمین خود کوچ می کنند. شخصیت اصلی و قهرمان داستان زنی به نام رقیه است. او به اصرار پسرش حسن داستان زندگی خود را تعریف میکند.

این رمان روایت پناهندگی فلسطینیان و جنگ داخلی لبنان و حمله اسراییل به این کشور است، رنج هجرت و قتل عام و وقایع بزرگی که بعد از پیمان اوسلو بر سر فلسطین آمده است؛ همه این روایات چنان با جزییات دقیقی بیان می شود که یکی از مهمترین رمانهای مربوط به واقعه ی 1948 فلسطین در ادبیات روایی عرب را رقم می زند. حکایتی از مصیبت ملت فلسطین و اجبار آنان برای خروج از سرزمین و وطنشان و زندگی تلخ در نقاط مختلف جهان به امید بازگشت به وطن.

«من پناهنده نیستم» به ما نشان میدهد فلسطینی بودن یعنی چه؟ از دست دادن ارزشمندترین دارایی انسان یعنی چه؟ زندگی کردن در خاطرات یعنی چه؟ روایت رقیه، روایت از دست دادن و آوارگی و غصه و دلتنگی و نزدیک شدن و خوشبختی و عشق است. جمع کردن اضداد در کنار هم برای بافتن تار وپود قصه ی زنی فلسطینی که با عشق به وطن زندگی کرده و با عشق به وطن خواهد مرد؛ وطنی از دست رفته که به اذن خدا بازخواهد گشت.

رضوی عاشور (1946 - 2014) داستان نویس و رمان نویس و منتقد ادبی و استاد دانشگاه مصری است. برخی آثار این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی و اندونزیایی ترجمه شده و چند کتاب او برنده جایزه های متعدد ادبی از جمله بهترین کتاب نمایشگاه بین المللی کتاب قاهره و جایزه ادبی کنستانتین کاوافی شده اند. رضوی عاشور مادر تمیم برغوثی (شاعر) و همسر مرید برغوثی، ادیب و شاعر فلسطینی است. رضوی عاشور در سال 2014، در سن 68 سالگی و در پی بیماری در قاهره درگذشت.
گفتنی ست این کتاب در 462 صفحه و با قیمت 52 هزار تومان به چاپ رسیده است. 

 


این رمان تازه منتشر شده را می توانید از فروشگاه اینترنتی ادب‌بوک تهیه نمایید.

خاتون | ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۰۰