ـ
نام: کلیدر (10 جلد)
نویسنده: محمود دولت آبادی
نشر: فرهنگ معاصر
ـ کینه اولین منزلگاهی است که زن در درون خود به آن می رسد. کینه ویرانگر. غوغایی از خشم درونش را برمی آشوبد. آتش فشان درد.
ـ بگذار بگذرد. اینش مهم نیست. لحظه ها هرچه کش بیایند، جای روح فراخ تر می شود. ثقل می شکند، شکسته هایش در لحظه ها جاری می شوند. شکسته هایش شکسته تر می شوند، خرد می شوند، نرم می شوند، جا می افتند، عادی می شوند، عادت می شوند. فقط بگذرند، فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشد و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده می شود.راهی گشوده می شود. جان آدمی آسمانی بی پایان است. به ظاهر ایستاده است، اما همان دم، دور از نگاه ما می تپد، می جوشد، گسسته و بسته می شود، برهم می خورد، آشفته می شود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگی آذرخش. باران فرو می کوبد، سیل ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شده اند. سپید شده اند. گسیخته اند. آسمان برجاست، آسمان برجاست.
ـ آشنایی. درِ آشنایی گشوده شد. میان دو زن، نام مرد کلیدیست به گشایش قفلی که هر کدام بر دریچه قلب خود بسته دارند.
ـ هیچنگفتن خود همهچیز گفن است. پس سخنی باید، پوششی بر چاه پندار.
ـ عشق سودایی، همان آتش است. به خود می کشاندت، فرو می بلعدت، آتشت می زند، آتشت می کند. به آنکه درافتی، خود آتشی. خود آتش. بسوزد این خرمن.
ـ عشق مثل همین بادهای کویریست. مگر نیاید! وقتی آمد چشمها را کور می کند.
ـ آنکه پنجه در پنجه حریف می اندازد باید تاب زمین خوردن هم داشته باشد. صید مروارید، دندان نهنگ را هم به همراه دارد. همیشه خدا که باد بر یک سو نیست. هر سربالایی کلهپایی هم دارد. آدمیزاد همین است دیگر!
ـ طبع زن! این طبع زن است. هرکدامشان می توانند به آنی از این رو به آن رو بشوند. به آب دریا و باد صحرا می مانند. بی قرار. بی قرارند و اگر به روی خود نمی آورند برای این است که نصیب از یک هوشیاری ذاتی دارند.
ـ عشق، اگر چه می سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه ها را رنگین می کند. سرخ. خون را داغ می کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه ایست. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه ای از خود در خود. ریشه هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می کنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید می آید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق آغاز می شود؟ من چه می دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می روید؟ در کجا جان می گیرد؟ در کدام راه پیش می رود؟ رو به کدام سو؟ چه میدان؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان بر آشوبد!
ـ چشم آنگاه میدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درون دود سودا کور است. بگذار پلکها فروبسته بمانند. بگذار این سرشت گذازان بخروشد، تنوره بکشد، به غوغا درآید تا مگر با عشق دیداری کند، حتی اگر غرقابیش پیش روی دهن گشوده باشد. کدام نابودشدنی از این شکوهمندتر؟ چشم بینا به بینایان واگذار!
ـ کسی هم که در قمار پس افتاد آقا، مشکل می تواند به رد برسد و پیش بیفتد. قمار مثل قطار شتر است، اگر همیشه جلو جلوی قطار توانستی بروی، رفته ای و پیشی؛ اما همین که یک یا دو منزل پس افتادی، تا به غافله برسی ده منزل باید یکه بروی.