به نام حضرت باران
برگردان: اسماء خواجه زاده (+)
خورشید نورش را روی شهر پهن کرده بود و فقط دیوار خانهها لکههایی از سایههایی کوتاه و بلند ساخته بودند. پاهایش را به دنبال خود میکشید گویی که آنها به فرمانش نبودند. خمیازهای کشید و چشمهایش را بست. همه چیز در تاریکی فرو رفت و نور خورشید از پشت پلکهایش هاله نارنجیِ محوی به تاریکی داد. یاد امام افتاد که در بازار منتظرش بود و او را فرستاده بود تا برود مهرش را از خانه بیاورد. گربهای از کنار پایش جست زد و خواب از سرش پراند. قدمهایش را تند کرد و به سوی خانه رفت. در، نیمه باز بود. به اتاق امام رفت. باز خمیازه کشید. مهر را از توی طاقچه برداشت و کنار دیوار نشست. خمیازهای کوتاه کشید و سرش را به دیوار تکیه داد، باز همه چیز در سیاهی فرو رفت. فکر کرد امام توی بازار در گرما منتظر است، اما خستگی و خواب آلودگیای که در اندامش رسوب کرده بود، اجازه نمیداد بلند شود. با خودش گفت الان بلند میشوم. امام چند لحظه میتواند منتظر بماند. او که نمیداند دیشب بیخوابی به سرم زده بود و نتوانستم بخوابم. سرش کمکم کج شد و کنار دیوار روی زمین دراز کشید. قطرهای عرق از روی پیشانیاش سرخورد و روی گونهاش چکید و قلقلکش داد اما خستهتر از آن بود که به این چیزها اهمیت بدهد. دور و برش همه چیز ناگهان در سکوت فرورفت و افکار مزاحم از ذهنش پاک شد.
خواب دید کنار نهر آبی نشسته و خنکای مطبوعی صورتش را نوازش میکند. صدای شرشر آب را میشنید. پهلو به پهلو شد و خواب دید دارد میافتد توی جوی آب. از ترس از خواب پرید. چند لحظهای همه چیز را محو و تار میدید، خنکای ملایم و مطبوع هنوز صورتش را مینواخت، اما از جوی آب خبری نبود. کمکم صورت امام را دید و دستش را که داشت با بادبزنی او را باد میزد. آنقدر ناگهانی بلند شد که سرش خورد به طاقچهای که بالای سرش قرار داشت. به امام سلام کرد. یاد صحنهای افتاد که دیروز در خانه همسایه دیده بود، ارباب داشت با چوب کلفتی غلامش را کتک میزد؛ غلام بیچاره از درد فریاد میکشید و ارباب میگفت این سزای غلامی است که به فرمان اربابش اهمیت ندهد.
خنکای مطبوع کمکم جای خودش را به سرمایی گزنده داد. امام دستش را گرفت و او را نشاند. سرش را مقابل امام پایین انداخت و به تار و پود فرشی که زیر پایش بود، نگاه کرد. امام با لحن ملایمی گفت: غلام درست نیست که تو شب و روز بخوابی. شب تو را آزاد میگذارم که بخوابی و استراحت کنی؛ ولی در روز، ما باید از تو استفاده کنیم و در خدمت ما باشی.
امام این را گفت و برخاست. غلام هم که چشمهایش خیس شده بود پیش پای امام بلند شد و دست امام را بوسید. (مجلسی، ج47، ص56).
پ. ن: این داستان و این (+) را ـ که حاصل نتایج جستجوی گوگل است ـ خاطرم نیست کی ترجمه کرده ام.