به نام حضرت باران
برگردان: اسماء خواجه زاده (+)
کمکم مسجد خلوت میشود، اما هنوز هم چند نفری دور امام نشستهاند. بهتر است، بگذارم خلوتتر شود بعد با او صحبت کنم. این چه حالی است که من دارم. ترسی توی دلم افتاده که آرامم نمیگذارد. حتی الان هم که اینجا نشستهام، انگار چیزی توی دلم قُلقُل میکند و میجوشد. همه چیز از آن خواب لعنتی شروع شد. دلم گواهی میدهد که خواب خوبی نیست. اگر تعبیر بدی داشته باشد چه کنم؟ هر وقت به آن فکر میکنم، بدنم داغ وعرق از سر و صورتم سرازیر میشود. بهتر است به خدا توکل کنم و دربارهاش با امام حرف بزنم. به یقین او میتواند آن را به بهترین صورت تعبیر کند و آرامش از دست رفتهام را به من برگرداند. امام برمیخیزد تا از مسجد بیرون رود که به استقبال ایشان میروم:
«السلام علیک یا جعفر بن محمد (علیه السلام). خواب بدی دیدهام. میخواهم شما آن را برایم تعبیر کنید. این خواب آرام و قرارم را گرفته...».
وقتی تعریف کردن خوابم را تمام میکنم، نفس بلندی میکشم. امام میفرماید: «به من بگو آیا قصد داری کسی را فریب بدهی؟»
با این حرف امام یک دفعه احساس میکنم، هوا برای نفس کشیدن کم میآورم. نمیدانم چه بگویم چگونه امام نیت مرا میداند. سرم را پایین میاندازم و دنبال کلماتی برای جواب امام میگردم.
امام ادامه میدهد: از خدا بترس، همان خدایی که تو را آفریده و سپس میمیراند.
آب دهانم را قورت میدهم و سرم را بالا میآورم: گواهی میدهم که علم تو از سرچشمه حقیقی و الهی است. درست گفتید! یکی از همسایههای من میخواهد زمینش را بفروشد و چون خریداری غیر از من ندارد، من میخواستم از این موقعیت سوء استفاده کنم و آن را به قیمت خیلی کمی از او بخرم.
امام میگوید: همسایه تو از دوستان ماست؟
ـ بله
امام سکوت میکند.
میپرسم: اگر از دشمنان شما بود اشکالی نداشت که او را فریب بدهم؟
امام میفرماید: از هر کس که امانتی گرفتهای، گرچه او قاتل امام حسین باشد، به او برگردان و هر کس امید خیرخواهی از تو دارد هرگز به او خیانت نکن.
حالا که امام خوابم را تعبیر کرده، آرام شدهام. از امشب میتوانم راحت بخوابم. (مجلسی، ج47، ص155).
پ. ن: این داستان و این (+) را ـ که حاصل نتایج جستجوی گوگل است ـ خاطرم نیست کی ترجمه کرده ام. بدون ویرایش اینجا نقل میکنم.