به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
دردت به جان ِ پر بلای ِ همین بغضهای ناگهان،
من که تمام ِ این سالهای حضور ِ باران ِ بی تو را گریستهام
و در هوای همین دلتنگی ِ پر از بنبست نفس کشیدهام
اما حواست هست
که لهجهی بیمدارای گلوی ِ هزار گلایه
در کمین ِ این تحمل ِ طاقشده نشسته است...
تا کجای این تاریکی طاقت بیاورم حضرت ِ هرچه روشنی!
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
بچرخ ای شادی مبـهم
به رقـص آ و جهانم را به رقـص آور
مرا از مرگــــ برگردان...
به نام حضرت باران
ناحیه مقدسه، زیارتنامهای سراسر حزن است...
مرثیه ای پر از بغض...
مقتل خوانی امام ِ زمان و زمین است در رثای جدش حسین (ع)...
مقتل است...
مرثیه است...
روضه است...
ناحیه مقدسه سوگخوانی ِ حضرت باران است برای عطش...
متن و ترجمه زیارت ناحیه مقدسه
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
دنیا
درون دستهای تو جا نمی شد
با این همه
اشتهایی بوده ای
بر شانه های زمین
که پس از این همه سال
درون دستهای دنیا
جا نمی شوی!
ـ بلوغ وحشی ـ
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
با او رنگ پاییزم
رنگ عاشقانه های بی دلیل
و مرگ
هرگاه بیاید هراسی نیست
وقتی دستهایش مرا برمی دارد...
::
::
ـ بلوغ وحشی ـ
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
نه دل واهمهی آن بالهای قیچی خوردهی خاکنشین
نه حسرت آسمانی که نپریدم
هیچکدام آشوبم نمیکند.
میان این همه ضجهی در گلو رسوبشده
تنها
جای خالیِ معجزتِ صدای تو
که آغوش لالایی باران بازش آورده بود
این دلِ بیقرارِ خلاص را
در مرگامرگ جنون و رهایی سلاخی میکند
مگر
این مگرهای همیشه بی تـو
آرام بگیرد...
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
دقیقه ها، در شیار شیون جان سپرده اند؛ بادها نشانه شرقی صعود کسی بر بلندای آسمانند و بوی کافور در التهاب دست های حادثه ای صبور پیچیده است. گویی کودکی تو باید قرین قرابت رنج باشد و حادث ؛ هنوز مدت زمان زیادی از پایان شبح سال های سخت شعب نگذشته است و رؤیای طاقت و تحمل از پیکره استقامت و غرور کودکانه تو محو نشده کودک کودکی های پر از تمرین های سخت! دو ابر پیچیده تقدیر برای سال های بعد تو هروله ای میان اشک و لبخند رقم زده است تا تو از آزمون کودکی هایت سربلند بیرون بیایی و خدا هماره مقامت را به رخ ملائکش بکشاند، مقام تو را «مبارکه» پیامبر!
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
ماه ها از رویش جوانه های بی حصار «هست شدن»ها گذشته است. زمان از سالی می گذرد که واپسین دعوت های دور از چشم نامأنوسانِ روشنی تمام شده است؛ حالا همه از کنار هر گمان بی صدایی هم که رد می شوند، می دانند تو در زوایای پنهان و آشکار گمان های تشنه مردم نشسته ای، حالا خدا فرمانِ تازه ای برای پیامبرش دارد، فرمانی که پیش از آنکه بر بال کبوتران تبسم نشین به تو ابلاغ شود، رؤیای آرامشی را در اعماق کائنات رقم زده و باعث شده است تا ساکنان آسمان پیشاپیش، حوالیِ حلولِ کسی در زمین به هلهله بنشینند؛ کسی که مضمون شفاف بهانه آفرینش است:
«یا «محمّد(ص)»! خداوند علیّ اعلا سلامت را می رساند و به تو فرمان می دهد که چهل شبانه روز از همسرت خدیجه دوری گزینی.»
صدای جبرائیل را بر قوس اندوهِ فاصله ای ناگزیر، می شنوی. رنجی پنهان در پرده پوشیِ اجابتِ فرمانی عظیم گم می شود؛ همه می دانند که خدیجه در قلب تو تعبیر جاودانه ای از معنای زن است؛ اسطوره ای از وسعت یک روح! نمادی از عشق و همراهی! خلوصِ ماندگارِ تسلیم در برابر خدا! و حالا باید به فرمان خدا چهل روز از او دوری گزینی؛ از دنیای مهربانی ات!
به نام حضرت باران
اسماء خواجه زاده
روزگار دورِ بی رؤیایی است، زمان می رود تا در دقیقه ای سرشار راز رازقی، خوابِ حادثه ای را در دو راهیِ عقل و عشق در قبیله زمین جاری کند، حادثه ای که جز تعداد اندکی از همسایگان آفتاب و روشنی از آن خبر ندارند تا سال ها بعد ...! شاید ...! اما قلب پنهان گریزِ از قاعده و قید تو، زمان را گذرانده است؛ رازِ شبیهِ آوازهای شاعرانه تو تمام صفوف ستاره را پر کرده است. همه آنها می دانند که قلب تو نه زمان می شناسد نه حادثه! صف نشینان آسمان می دانند که تو را فقط یک نام به تکلم ترانه و آینه می کشاند و تنها حضورِ یک حضور، به اوج اشتیاق می رساند؛ فقط یک باور ... «محمّد(ص)»! امین قریش! امین مکّه!
به نام حضرت باران
از خصایص عشق ـ بما هو عشق ـ آن است که مرزها و حدود «من» ِ «عاشق» را تغییر دهد، جابهجا کند، و حتا چیز دیگری از آن بسازد؛ و آنچه عشق را صرفنظر از فضلیت بودن یا فضیلت نبودن خودش، به نفی و اثبات متصف میکند، تعالی ِ هرچه بیشتر یا نزول هر چه عمیقتر ِ معشوق است...
به نام حضرت باران
«اسماء! بقیه حنوط پدرم را بیاور».
تشویش اتفاقی که در سهولتِ تبسمهای بیقرار تو در رفت و آمد است، اسماء را به حوالی مغمومِ راز موعدِ مقرر خاموشی آفتاب میکشاند. بیدارباشِ کواکب، از پس آیینة مه آلود جراحتهای مزمن تو، جایی برای انکارِ بانگ الرحیل پیچیده در گمان پچپچة نیلی یاسهای خانه باقی نگذاشته است. آنچه تو آن را طلب کردهای، سهم تو از حنوطی است که جبرائیل ـ علیه السلام ـ از بهشت برای پدرت آورده بود و او نیمی را برای خود برداشت و نیم باقیمانده را دو قسمت کرد: سهمی برای علی و سهمی برای تو!
شبی بلند در آشیانه خورشید درنگ کرده است و تو آماده هنگامه رفتنی! صدای گامهای عزرائیل ـ علیه السلام ـ را در التقای آسمان و زمین شنیدهای و خواستهای تا کودکانت در خانه نباشند؛ حسن و حسین را به بهانهای از خانه بیرون فرستادهای و زینب و ام کلثومت را اسماء به خانة همسایه روانه کرده است. آرام به بستری که در وسط اتاق گسترده است میروی و رو به قبله میخوابی و به عزرائیل ـ علیه السلام ـ اذن دخول میدهی: «سلام بر تو ای قابض ارواح» و مرگ پنجه بر پیشانی خورشید میکشد...!
* * *