به نام حضرت باران
نه تکلم باد، نه سایه صفوف در هم شکسته ملائک و ستاره، و نه همهمه رویاى بارانى آسمان در تسلاى معابر خسوف زده ماه و زمین، هیچکدام نمىتوانند تحمل پنهان خروش ضجههاى على را از غیبت هواى حوالى تو بگیرند؛ با این همه على باید زائران کوچک رنگپریده بغض و اشک تو را به سکون و آرامش بخواند. فصلى تازه بر اولاد آفتاب در حال آغاز شدن است و على اندیشهاى جز تحقق وصیت تو در سر ندارد... «اى اباالحسن در نماز خواندن بر جنازه دختر رسول خدا(ص) بر ما سبقت نگیرى.»
خواب رنگین کمانى تو، اجابت شده است پدر با آغوش باز در انتظار رسیدن تو بود و اکنون او از مسیر آسمان، بغضهاى على را با بافههاى اندوه عرش تقسیم مىکند. على، کار غسل تو را تمام کرده است؛ با دردهایى از دیدار زخمهاى تازه تو تازهتر؛ در شبانهاى که از جهات کشفناشده وصیت تو کسى خبر ندارد و همه در انتظار صبحى هستند که مى آید و مىآیند تا بر پیکره تو نماز بگذارند که ندایى از آسمان، على را به خود مىآورد: «اى على! کودکانت را از روى بدن مادر بلند کن که فرشتگان آسمان را به گریه انداخته اند.»
على چشم به فرشتگانى که خیره بر معجزه دستهاى تواند، کودکانت را از آغوش تو جدا مىکند و بى صداتر از سکوت، با شیعیان اندکش، سلمان، عمار، ابوذر، مقداد و ... بر تو نماز مىگذارد و با شانههایى بىپرهیز از هق هق گنگ این دقیقههاى رو به قیامت، تو را به دستهاى منتظر خاک مىسپارد: «اى زمین! امانت خود را به تو سپردم این دختر رسول خداست. اى صدیقه! تو را نزد کسى راهى کردم که از من بر تو سزاوارتر و شایستهتر است و راضى شدم براى تو آنچه راکه خداى تعالى براى تو راضى شده است.»