به نام حضرت باران
در میان خیمهها ولولهای برپاست؛ گویی قاصدی، پیامی برای عباسبن علی(ع) آورده است، همقبیلهای به رسم خویشاوندی اماننامه آورده است برای عباس! فرزند علی؛ زاده امّ البنین! چه گمان باطلی بردهاند این قوم!
«فرزندم! فردا روزی که قدم به خاک کربلا میگذاری، این شمشیر...»، پدر میدانست که تو را آبدیده چنین روزهایی نموده است؛ او آن روز برق نگاه تو را دید؛ همان روز که آن مرد اعرابی شمشیری به او پیشکش کرد و پدر ردّ نگاه تو را روی شمشیر دنبال کرد و فراخواندت که: «آیا این شمشیر را میخواهی؟» پاسخ دادی و پدر آن را به تو بخشید. ودیعهای برای چنین روزی. این، در نگاه و کلامش آشکار آشکار بود؛ چنین روزی!
امروز و اکنون، همان روز موعود است؛ روز مقدّر تاریخ؛ روز تقسیمکننده مرز حق و باطل؛ روزی که تمام زمین و آسمان خداوند، چشم در چشم خاک سرزمینی دوخته است که خداوند آن را قبلهگاه میخواهد؛ بلاخانه کرب و بلا که تربت میشود و مقدس؛ آنچنانکه زمین و زمان به آن تبرک جویند در کنار موج موج فرات؛ موج موج التهاب آب و موج موج اشتیاق عطش که بیتاب و بیدست و سر بر گرداگرد مزار تو طواف میکنند... معجزهای از میراث سنت خداوند تا ابد!
مادر گفته است عباس جان! مبادا فرزندان فاطمه(س) را برادر و خواهر خطاب کنی؛ مادر گفته است مبادا جز مولا و سرور خطابی بر زبان جاری کنی. تو این درس را از او آموختهای که حسین(ع) را جز مولا خطاب نمیکنی: «مولای من! امام زمانم! به آوردن آب میروم، برای کودکان حرم؛ ایشان تشنهاند... نگاه سکینه آشوبم میکند... به سمت شریعه میروم...».
ردای ابوّت فضیلت را از پیشترها بر قامتت دوختهاند تا در چنین مکانی، ملائک یکی یکی بال بگشایند و تبرک بجویند به تو، ابافضل پیشانی بر آب نهادة تشنگی!
آری! اینجا داغستانِ نینوا نیست؛ قیامت است که قامتت به پا کرده است؛ روشنی صبح که بر تاریکی شب چیره شده و چشمان توست که شریعه شدهاند ماهِ عشیره هاشمیان. آب موج میزند در دلشان و دلت، هزار بار این موج را نقش میزند تا مگر چگونه آن را به خیمهگاه برسانی که طفلان منتظرند...
قلب سپاه که نه، قلب حسین(ع) تویی که بر دامان باد میتپی و نگاهها، دل سوی تو روانه کردهاند در این کارزارِ ایمان و فتنه؛ نگاه قومی که به جنگ فرزند رسول خدا(ص) آمدهاند و اکنون نمیدانند مدهوش تو بمانند یا حیران حیرانی خویش از این رزمآوری که پیش چشمان تاریکشان به تصویر میرود؛ آنچنان مدهوش که نمیدانند شمشیر، سرهاشان را به سمت قبله نگاه تو بر زمین فرو میافکند و رو به قبله تو، به سمت آتش میشتابند.
هراس، حتی از نیزههاشان بر زمین تفتیده سرریز شده است، پیمانشکنانی که خود خوب میدانند یارایِ جنگ با تو را ندارند؛ تو که از کودکی رزم آموختهای و دلاوری را در محضر والاپدری چون علی(ع) و اکنون بنیانشان را در هم لرزاندهای!
میراث پدر، شجاعتی که در رگهایت جاری است، زادگان ضلالت و گمراهی را بر خاک ذلت کوفته است... و به دنبال چارهای مگر تا شمشیر تو را... و نیزههای شکسته خویش را... و ایمان در چنبره تاریکی اسیر خود را...
چه شده است اینان را که هیچ موعظهای، که هیچ حنجره آسمانیای، که هیچ بانگ رسای رسولانهای، که هیچ... که هیچ چیز آنان را از این راه به دشمنی با رسول خدا(ص) ختم شده، بازنگردانده است؟... گویی اینان تنها جمجمههایی میان تهیاند و هیچگاه آن نباء عظیم به گوششان نرسیده است.
و سرانجام آفرینش است این لحظه؛ لحظه آن واقعه عظیم...، مشک در میان دستانت گره خورده است و شمشیر با دیگر دستت... و اگر نبود قضای الهی و اگر نبود تقدیرش و اگر نبود که اینجا و آن خاک که تو بر آن ایستادهای، مقدر شده خداوندند تا به آسمانیترین قطعه زمین بدل شوند؛ کدام این قوم به خطا رفته جان از شمشیر تو به امان میبرد؟ و الله یقضی ما یشاء و یحکم( )...
و زینب(س) باید، که حسین(ع) را پس از تو دریابد
و زینب(س) باید که اسلام را
و زینب(س) باید که صبوری خویش را
بدون تو و حسین(ع) به رسالت برساند...
و أشْهَدُ أنَّکَ لَمْ تَهِنْ و لَمْ تَنْکُلْ و اَنَّکَ قَدْ مَضَیْتَ علی بَصیرَةٍ مِنْ أمرِک؛( ) گواهی میدهم که تو لحظهای از خود سستی نشان ندادی و برنگشتی؛ بلکه مشی تو بر ایمان و بصیرت در دین رقم خورده بود، سقّای آب و ادب.
::
::
ـ اسماء خواجه زاده ـ