به نام حضرت باران
«اسماء! بقیه حنوط پدرم را بیاور».
تشویش اتفاقی که در سهولتِ تبسمهای بیقرار تو در رفت و آمد است، اسماء را به حوالی مغمومِ راز موعدِ مقرر خاموشی آفتاب میکشاند. بیدارباشِ کواکب، از پس آیینة مه آلود جراحتهای مزمن تو، جایی برای انکارِ بانگ الرحیل پیچیده در گمان پچپچة نیلی یاسهای خانه باقی نگذاشته است. آنچه تو آن را طلب کردهای، سهم تو از حنوطی است که جبرائیل ـ علیه السلام ـ از بهشت برای پدرت آورده بود و او نیمی را برای خود برداشت و نیم باقیمانده را دو قسمت کرد: سهمی برای علی و سهمی برای تو!
شبی بلند در آشیانه خورشید درنگ کرده است و تو آماده هنگامه رفتنی! صدای گامهای عزرائیل ـ علیه السلام ـ را در التقای آسمان و زمین شنیدهای و خواستهای تا کودکانت در خانه نباشند؛ حسن و حسین را به بهانهای از خانه بیرون فرستادهای و زینب و ام کلثومت را اسماء به خانة همسایه روانه کرده است. آرام به بستری که در وسط اتاق گسترده است میروی و رو به قبله میخوابی و به عزرائیل ـ علیه السلام ـ اذن دخول میدهی: «سلام بر تو ای قابض ارواح» و مرگ پنجه بر پیشانی خورشید میکشد...!
* * *